Tuesday, November 8, 2011

ناسيوناليسم: نظريه، ايدئولوژي، تاريخ – خلاصه از: اولدوز ياشار

آراز نیوز
نويسنده: آنتوني دي. اسميت
Nationalism: Theory, İdeology, History, 2001
Smith, Anthony D.
        
 
 
 
فصل اول: مفاهيم

اگر نقطه اي وجود داشته باشد كه بر سر آن توافق باشد اين است كه اصطلاح "ناسيوناليسم" پديده اي كاملا مدرن است. نخستين كاربرد ثبت شده ي آن به فيلسوف آلماني يوهان گوتفريد هردر (Johann Gottfried Herder) و روحاني ضد انقلاب فرانسه، آبه آگوستين دو برال (Abb Augustin de Barruel) در پايان قرن هيجدهم برميگردد كه به هيچ وجه شباهتي به يك مفهوم اجتماعي و سياسي روشن نداشت. اين اصطلاح در اوايل قرن نوزدهم به ندرت مورد استفاده قرار مي گرفت. به نظر مي رسد نخستين كاربرد آن در انگليسي، مفهومي الهياتي در سال 1936 بود؛ اين آموزه كه ملت هاي خاصي از جانب خدا برگزيده مي شوند. از اين رو تمايل داشت تا با خودستايي ملي برابر دانسته شود، اما غالبا اصطلاحات ديگري مانند "مليت" و ملي بودن،‌با معاني شور و اشتياق ملي يا فرديت ملي، ترجيح داده شدند. (ص15)
معاني ناسيوناليسم
مهم ترين كاربردها:
1) فرايند شكل گيري يا رشد ملت ها (خيلي عام و كلي است)
2) احساس يا آگاهي از تعلق به ملت (خيلي وابسته و مرتبط هستند اما ضرورتا لازم و ملزوم يكديگر نيستند)
3) زبان و نماد ملت
4) جنبش اجتماعي سياسي در حمايت از ملت
5) آموزه يا ايدئولوژي ملت، به طور خاص يا عام
از ديدگاه اسميت، اصطلاح ناسيوناليسم اشاره به سه كاربرد آخر دارد. (ص 16 - 15)
ناسيونالسيم به عنوان يك جنبش اجتماعي – سياسي، در اصل از جنبش هاي ديگر برحسب سازماندهي، فعاليت ها و تكنيك هايش مجزا نمي شود . فقط يك مورد خاص، آن را از ساير جنبش ها متمايز مي كند: تاكيد ناسيوناليسم بر پرورش و نمايندگي فرهنگي.ايدئولوژي هاي ناسيوناليسم مستغرق در فرهنگ ملت هستند؛ بازكشف تاريخ ملت، احياي زبان بومي از طريق رشته هايي مانند زبان شناسي و فرهنگ نويسي، توسعه ادبيات ملي به ويژه درام و شعر و اعاده هنرها و صنايع بومي و همچنين موسيقي و رقص محلي هستند. اين امر به خوبي دليل احياي ادبي و فرهنگي را كه با جنبش هاي ناسيوناليستي همراه شده و تنوع غني فعاليت هاي فرهنگي را كه ناسيوناليسم مي تواند برانگيزاند توضيح مي دهد. نوعا يك جنبش ناسيوناليستي نه با تظاهرات و اعلاميه اعتراض آميز يا مقاومت نظامي، بلكه با ظهور انجمن هاي ادبي، تحقيقات تاريخي، جشنواره هاي موسيقي و مجلات فرهنگي آغاز مي شود؛ نوعي فعاليت كه ميروسلاو هروش تحت عنوان نخستين مرحله حياتي از ظهور و گسترش ناسيوناليسم هاي اروپاي شرقي به تحليل آن پرداخت و ما مي توانيم بسياري از ناسيوناليسم هاي بعدي مانند آسيا و آفريقاي استعماري را بدان اضافه كنيم. در نتيجه بدين دليل، روشنفكران "انسان گرا" –مورخان، زبان شناسان، هنرمندان و آهنگسازان، شعرا، رمان نويسان و كارگردانان فيلم – تمايل دارند تا به شكل غير متناسبي در جنبش ها و بيداري هاي ناسيوناليستي نماينده داشته باشند (Argyle 1969 ; Hroch 1985). (اسميت 2001 ، 17) .
يك نماد ملي به واسطه ي غايت آن يعني ملت متمايز مي شود ولي به همين سان به واسطه عينيت و وضوح نمادهاي خاص آن نيز قابل تمايز است. از مجموعه ي با شكوه نمادهاي ملي صرفا براي بيان، نمايش و تقويت حد و مرز تعريف شده ملت و براي اتحاد اعضا در داخل، از طريق تصويرسازي مشترك از خاطرات، اسطوره ها و ارزش هاي ملي، استفاده مي شود. (ص 19)
ايدئولوژي ناسيوناليسم: هم براي هدايت نمادها و هم جنبش ها به كار مي رود. اهداف جنبش هاي اجتماعي – سياسي نه به واسطه فعاليت ها يا نيروهاي جنبش بلكه به واسطه ي آرمان ها و اصول پايه اي ايدئولوژي تعريف مي شوند.
اين ايدئولوژي است كه ما را به تعريف كار امد از ناسيوناليسم مجهز مي كند. زيرا محتواي ناسيوناليسم عمدتا به واسطه ايدئولوژي هايي تعريف مي شود كه ملت را در كانون علايق و اهدافشان قرار مي دهند و آن را از ساير ايدئولوژي هاي نزديك به هم متمايز و جدا مي كنند. (ص 19)

تعاريف

ناسيوناليسم:
ناسيوناليسم ايدئولوژي است كه ملت را در مركز علايق خود قرار مي دهد و به دنبال افزايش بهزيستي آن است. اهداف عام ناسيوناليسم: استقلال يا خودمختاري ملي، وحدت ملي، و هويت ملي. از نظر ناسيوناليست ها يك ملت نمي تواند بدون ميزان مشخص و معيني از هر سه اينها به بقاي خود ادامه دهد.
تعريف مقدماتي: جنبش ايدئولوژيك براي دست يافتن و حفظ كردن استقلال، وحدت و هويت براي مردماني است كه برخي از اعضاي آن به تشكيل بك ملت بالقوه و بالفعل باور دارند. (ص 19 – 20)
ملت بالقوه
اشاره به وضعيت هاي بيشماري دارد كه اقليت كوچكي از ناسيوناليست هايي كه داراي برداشت كلي و انتزاعي از ملت هستند تلاش مي كنند تا ملت هاي خاصي را "به اين دليل" ايجاد كنند. ما غالبا با ناسيوناليسم هايي بدون ملت – ملت هايشان – به ويژه در دولت هاي آفريقايي و آسيايي مابعداستعماري مواجه مي شويم. چنين ناسيونالسيم هايي در رسيدن به استقلال يا به طور كلي تر به اهداف سياسي محدود نمي شوند. آنها حوزه ي مهمي از فرهنگ و جامعه را در بر مي گيرند. (ص 21)
قوم و ملت
اصطلاح ملت بدون ترديد اصطلاحي پر مسئله و مشاجره انگيز در اين حوزه است.
تعاريف ملت طيف گسترده اي را شامل مي شود؛‌از تعاريفي كه بر عوامل "عيني" مانند زبان، مذهب، رسوم، سرزمين و نهادها تاكيد مي كنند تا تعاريفي كه بر عوامل كاملا "ذهني" مانند رويكردها، دريافت ها، و احساسات تاكيد مي كنند.
تعريف عيني: جوزف استالين: " يك ملت به طور تاريخي از اجتماع ثابتي از مردم تشكيل مي شود كه بر مبناي زبان، قلمرو، حيات اقتصادي مشترك و خلق و خوي رواني موجود در فرهنگ مشترك آشكار مي شود."
تعريف ذهني: بنديكت اندرسون: ملت يك اجتماع سياسي تصوري است. (ص 22)
اين تعاريف بدون ترديد ويژگي هاي مهمي از تعريف ملت را ناديده مي گيرند و اين ايراد را مي توان به هر دو تعريف تسري داد. از آنجا كه تعاريف "عيني" كاملا شرطي و مقيد هستند، تقريبا هميشه، برخي از موارد كاملا پذيرفته شده ملت ها را كاملا به صورت تعمدي كنار مي گذارند.
همچنان كه ماكس وبر (1946) نشان داد، ضوابط كاملا عيني از ملت – زبان، مذهب، سرزمين و غيره – همواره برخي از ملت ها را شامل نمي شود. برعكس تعاريف ذهني عموما موارد بيشتري را شامل مي شود. تاكيد بر احساسات، خواست، تخيل و بينش به عنوان معيارهاي ملت و تعلق ملي، تفكيك ملت ها از ديگر اجتماعات مانند مذاهب، قبايل، دولت- شهرها و امپراطوري ها را كه دلبستگي هاي ذهني مشابهي دارند دشوار مي كند. (ص 22)
ملت، دولت نيست به اين دليل كه مفهوم دولت وابسته به يك فعاليت نهادي است در حالي كه ملت نوعي اجتماع است. ملت ها اجتماعات زنده و پراحساسي هستند كه اعضايشان در زادگاه و فرهنگ شريك و سهيم هستند.
تعريف ميلر: "يك اجتماع كه 1) به واسطه ي باور مشترك و تعهد متقابل ساخته شده، 2) در طول تاريخ تداوم داشته، 3) داراي خصوصيات خاص خود است، 4)‌با سرزمين خاصي ارتباط داشته 5) از اجتماعات ديگر به واسطه فرهنگ عمومي متمايزش تفكيك شده است" (1996: 27).
نقد: بيشتر به مفهوم ذهني تمايل دارد. تعريف او را مي توان براي دولت – شهرها و حتي كنفدراسيون هاي قبيله اي به كار برد. به مفهوم اجتماع قومي نزديك مي شود.
قوم ملت
نام مناسب نام مناسب
اساطير مشترك از نياكان و غيره اساطير مشترك از نياكان
خاطرات مشترك تاريخ مشترك
تفاوت فرهنگ فرهنگ عمومي مشترك
ارتباط با وطن تصرف وطن
نوعي همبستگي (نخبگان) حقوق و تعهدات مشترك، اقتصاد واحد

اسميت: " يك اجتماع انساني داراي نام كه در سرزميني زندگي مي كنند و داراي اسطوره هاي مشترك، يك تاريخ مشترك، يك فرهنگ عمومي مشترك و يك اقتصاد واحد و حقوق و تعهدات مشترك براي همه اعضا هستند." (ص24)

قوم؛ اسميت: "يك اجتماع انساني داراي نام كه با يك سرزمين مرتبط است و داراي اسطوره هاي مشترك از نياكان، خاطرات مشترك، يك يا چند عنصر فرهنگي مشترك و حداقلي از همبستگي در ميان نخبگان است". (ص25)
دولت ملي: " دولتي است كه به واسطه اصول ناسيوناليسم مشروع مي شود و اعضاي آن داراي ميزاني از وحدت و يكپارچگي ملي اما نه همگوني فرهنگي هستند." (اسميت 2001، 29)
هويت ملي: " بازتوليد و بازتفسير دايمي الگوي ارزش ها، نمادها، خاطرات، اسطوره ها و سنت هايي كه ميراث ملت ها را تشكيل مي دهند و تشخيص هويت افراد با ان الگو و ميراث و با عناصر فرهنگي اش." (اسميت 2001، 30)
در اين نوع تعريف، دو نوع رابطه اساسي وجود دارد: اول بين سطوح جمعي و فردي تحليل و دوم بين تداوم و تغيير هويت. اگر درصدد فهم مفهوم هويت ملي هستيم، بايد تعادل بين اجزا را حفظ كنيم.
سطوح هويت: هريك از ما هويت هاي متكثري از دروني ترين هويت در محفل خانواده تا محفل بسيار گسترده انسانيت داريم و در يك جامعه آزاد، بسياري از اين هويت ها به طور فزاينده اي نمادين و انتخابي مي شوند. همچنين مي توانيم به چنين هويت هايي به عنوان اجتماعات فرهنگي و در برخي موارد به عنوان اجتماعات تعريف شده بر اساس خاطرات و اسطوره هاي مشترك و ارزش ها و نمادهاي مشترك نگاه كنيم.
هويت جمعي برحسب ارزش ها، هنجارها، خاطرات و نمادهاي مشترك تعريف مي شوند.
هويت جمعي عمدتا مبتني بر عناصر فرهنگي است. اجتماعات فرهنگي خيلي با ثبات تر هستند. آنها عناصر هميشگي تداوم و تفاوت جمعي را نشان مي دهند. اين عناصر در خاطرات جمعي قهرمانان و شخصيت هاي بزرگ، ارزش هاي جماعت، عدالت و غيره، نمادهاي اشياء مقدس، خوراك و پوشاك و نمادها، اساطير ريشه و خاستگاه، آزادي و انتخاب گري، سنت ها و رسوم، مناسك و شجره نامه ها متبلور مي شوند. (ص 30 - 31)
تداوم و تغيير: هويت ها و اجتماعات فرهنگي تا حدود زيادي مانند هر چيز ديگري تابع فرايندهاي تغيير و انحلال هستند و اين تغييرات ممكن است تدريجي و تراكمي يا ناگهاني و ناپيوسته باشند. اين فرايند بازسازي "نمادپردازي قومي" شامل انتخاب دوباره، تركيب دوباره و رمزگذاري دوباره ارزش ها، نمادها و خاطرات از پيش موجود و همچنين افزودن عناصر فرهنگي جديد توسط هر نسل مي شود. (ص 32)
هويت متضمن ميزاني از ثبات و همانندي در طول زمان است، تغيير فقط مي تواند در درون مرزبندي هاي خاصي رخ دهد. همه پرسي روزانه كه ملت را مي سازد، در حقيقت آن را حفظ مي كند و به اين ترتيب مي توانيم علي رغم تغييرات از يك نسل به نسل ديگر، از يك ملت واحد صحبت كنيم. (ص 33)

فصل دوم: ايدئولوژي ها

ايدئولوژي هاي ناسيوناليستي اهداف تعريف شده اي از استقلال جمعي، وحدت سرزميني و هويت فرهنگي و غالبا برنامه سياسي و فرهنگ روشني براي رسيدن به اين اهداف دارند. (ص39)

گزاره هاي اصلي ناسيوناليسم:

1) جهان به ملت ها – هريك با ويژگي،‌تاريخ و سرنوشت خاص خودش – تقسيم شده است؛
2) ملت تنها منبع قدرت سياسي است؛
3) وفاداري به ملت، همه وفاداري هاي ديگر را تحت الشعاع قرار مي دهد؛
4) هر فرد براي آزاد بودن بايد متعلق به يك ملت باشد؛
5) لازمه ي صلح و عدالت جهاني وجود دنيايي از ملت هاي مستقل است. (ص40)
ايده آل هاي بنيادين ناسيوناليسم
استقلال ملي، وحدت ملي، هويت ملي
تعريف عملياتي اسميت از ناسيوناليسم: ناسيوناليسم يك جنبش ايدئولوژيك است كه در صدد رسيدن و حفظ استقلال، وحدت و هويت يك جمعيت انساني است كه برخي از اعضاي ان باور دارند كه مساوي با يك ملت بالفعل يا بالقوه است. (ص 41)
استقلال
به معناي آزادي سياسي و خودفرماني (self-rule) جمعي به وسيله مردم به عنوان نتيجه خودمختاري ملي، اراده جمعي و مبارزه براي استقلال ملي باشد. چنين خودفرماني ملي اي مي تواند يا تمام عيار باشد، به شكل يك دولت سرزميني داراي حاكميت، يا مي تواند جزئي و بخشي – به شكل خودمختاري فدرال يا قومي – باشد. (42)
ماكس وبر: " يك ملت، يك جماعت هم احساس است كه به قدر كافي خود را در دولت خودش متجلي مي كند؛ از اين رو يك ملت، جماعتي است كه به طور طبيعي تمايل دارد تا دولت خود را تاسيس كند." (وبر 1984)
وحدت
اين ايده آل به دنبال يكنواختي و همشكلي عيني فرهنگي نيست، بلكه در جستجوي وحدت اجتماعي و فرهنگي خانواده ها و اراده ها و احساسات فردي است. افراد بايد احساس الفت شديد و همبستگي داشته باشند و در خصوص موضوعاتي كه داراي اهميت ملي هستند، هماهنگ و هم صدا عمل كنند.
هويت ملي
روسو: " نخستين قاعده اي كه ما بايد از آن پيروي كنيم، منش ملي است؛ هر ملتي يك منش دارد و بايد داشته باشد. اگر فاقد آن منش باشد، ما بايد كار خودمان را با دادن آن منش آغاز كنيم". (Rousseau 1915, II: 319) (44)
هر ملتي داراي يك فرهنگ تاريخي متمايز، يك شيوه واحد تفكر، عمل كردن و ارتباط برقرار كردن است كه همه اعضا حداقل به طور بالقوه در آن سهيم هستند و اينكه غير اعضا نمي توانند در آن سهيم باشند. وظيفه ي ناسيوناليست ها كشف دوباره ي روح فرهنگي بي نظير ملت و بازگرداندن هويت فرهنگي اصيل به مردم است. (ص44)

اراده باوري و اندام وارگي

هاينرش فون تريشكه (Heinrich von Treitschke) سال 1882، در مقاله ي ملت چيست؟ از ضابطه قومي – زباني براي مشروعيت بخشيدن به اشغال سرزمين هاي مورد اختلاف آلزاسو لورن توسط آلماني ها استفاده كرد و ادعا كرد كه آلزاسي ها علي رغم اراده سياسي بيان شده خود و خاطرات تاريخي شان "به طور عيني" در زمره ي آلماني ها بودند. (55ص)
رنان در مقابل جبرگرايي قومي بر اولويت "فرهنگ بشري بر فرهنگ هاي ملت هاي خاص و نياز به رضايت يعني تمايل بيان شده آشكار براي ادامه زندگي مشترك تاكيد ميكند. "هستي ملت اگر شما از اين استعاره ناراحت نشويد، همه پرسي روزانه است. دقيقا همان طور كه هستي فردي، اثبات مداوم زندگي است." (Renan 1882)
موضع و ديدگاه كلي وبر درباره ي ملت ها و ناسيوناليسم، گرچه هرگز به طور كامل بيان نشد، به يك معنا به رنان نزديك تر بود. وبر نيز بر اهميت كنش و نهادهاي سياسي همراه با خاطرات تاريخي تاكيد مي كند. اما ديدگاه وبر نيز تا حدود زيادي متاثر از معيارهاي قومي – زباني مليت بود كه به مدت يك قرن براي سنت رمانتيك آلماني بسيار اساسي بود. اين سنت از هردر و كانت الهام گرفت و بيشتر به طبيعت گرايي روسو بر مي گردد. (ص57)
از نظر رمانتيك ها، همانند رنان، ملت يك اصل روحي – يك "روح ملي" – بود و هر ملتي سرنوشت و ماموريت خاص و همچنين فرهنگ بي نظير و "ارزش هاي فرهنگي غير قابل جايگزين" خاص خود را داشت؛ اعتقادي كه وبر به عنوان علامت و نشانه ناسيوناليسم در نظر داشت. اما برخلاف رنان، رمانتيك هاي آلماني منبع روح ملي را نه در تاريخ و سياست بلكه در "اراده برآمده از فرهنگ" يا در فرهنگ زباني ارگانيكي پيدا كردند كه در اراده ملي برا يتحقق بخشيدن به خود در يك ملت مستقل بيان مي شود. (ص 57)
در برداشت اراده گرايانه از ملت، افراد تا حدي آزادي دارند، اگرچه آنها بايد به يك ملت در جهان ملل و دولت هاي ملي تعلق داشته باشند.
در برداشت ارگانيكي چنين امكاني وجود ندارد. افراد در يك ملت زاده مي شوند و به هر كجا كه مهاجرت كنند، بخش ذاتي از ملتي باقي مي مانند كه در آنجا به دنيا آمده اند. (ص59)
مثال كلاسيك از خاستگاه ناسيوناليسم مدني، نحوه برخورد جمهوري فرانسه با يهوديان بود. "ما به يهود به عنوان فرد همه چيز مي دهيم، ولي به يهوديان به عنوان يهوديان هيچ چيز نمي دهيم"، اين چيزي بود كه كلرمونت تونره (‍Clermont - Tonnerre) در مجلس فرانسه در سال 1790 اعلام كرد. عجز و ناتواني ناسيوناليسم مدني براي صحه گذاشتن به حقوق گروه اقليت ممكن است با فردگرايي ليبرال و حقوق بشر فردي متناسب باشد، ولي به راحتي حقوق گروهي را، بنابر اكثريت (تعداد)ملت، ناديده مي گيرد. اين حقوق يا وظايف عبارت بودند از ضرورت ياد گرفتن براي شهروندان و اداره امور به زبان مسلط (فرانسوي)، ياد گرفتن و حفظ كردن ادبيات و تاريخ اكثريت (فرانسوي)، رعايت رسوم فرانسوي، به رسميت شناختن نمادها و نهادهاي سياسي فرانسه و غيره. (نگاه كنيد به Vital 1990 ch 1 – Preece 1998)(ص 61)

ناسيوناليسم هاي قومي و مدني

تامل و دقت در جريان و مسير ناسيوناليسم آلمان، عامل مهمي به ويژه در تكامل تقسيم دو تايي هانس كوهن تحت عنوان ناسيوناليسم هاي "غربي" و "شرقي" بود. اثر عمده ي هانس كوهن با عنوان ايده هاي ناسيوناليسم در سال 1944 منتشر شد.
به نظر كوهن اشكال غربي ناسيوناليسم بر اين ايده استوار بود كه ملت يك انجمن عقلاني از شهروندان بود كه به واسطه قوانين مشترك و سرزمين مشترك با يكديگر پيوند مي خوردند، در حالي كه اشكال شرقي (شرق رود راين) مبتني بر اعتقاد به فرهنگ مشترك و ريشه هاي قومي بودند و بر اين اساس تمايل داشتند تا ملت را به عنوان يك كل ارگانيكي و به هم پيوسته تعريف كنند.
به لحاظ جامعه شناختي، از ديدگاه كوهن، منبع اين تقابل را بايد در ساخت هاي طبقاتي متفاوت اين جوامع يافت. در غرب بورژوازي قوي توانست ملت – شهروند توده اي را با روحيه مدني پرورش دهد؛ در حالي كه شرق فاقد چنين طبقه بورژوايي بود و تحت حكومت آريستوكرات هاي سلطنتي و زمينداران شبه فئودال بود، به همين دليل زمينه و بستر مناسبي براي برداشت هاي ارگانيكي از ملت و براي اشكال تند، اقتدارورزانه و غالبا اسطوره اي از ناسيوناليسم فراهم كرد. (Kohn 1967 a) (ص 58 - 59)
انتقاد: كوهن استثنائات مهمي مانند ايرلند و چك را ناديده مي گيرد.

فصل سوم: پارادايم ها


1. مدرنيسم

تولد ملت جديد فرانسه به شكل جمهوري فرانسه، يعني چنين ملت سازي برنامه ريزي شده اي اساسا يك فرايند مدرن است كه قبل از سال 1789 ما به ازاي واقعي و بيروني از آن را نمي توان يافت.
در دوره هاي پيشين هيچ ايدئولوژي درباره ي مردمي كه داراي حاكميت هستند وتاريخ و فرهنگمشتركي دارند و از اين رو احساس وفاداري شديدي نسبت به آن مي كنند و حاضرند به خاطر آن فداكاري كنند، وجود نداشت.
در دوره هاي پيشين، بسيج مردم براي مشاركت در سياست اساسا مسئله نبود و طبعا اين نياز نيز وجود نداشت كه مردان تا چه رسد به زنان به لحاظ سياسي آگاه شوند و شهروندان فعالي باشند.
در نتيجه هيچ علاقه اي هم به فراهم آوردن زيربناها و نهادهايي كه به همه نيازها و علايق شهروندان پاسخ بدهند وجود نداشت، در واقع القا به مردم به صورت گسترده از طريق آموزش عمومي همگاني و تكميلي استاندارد و آموزش مهارت ها و فنون ضروري يك شهروند اساسا وجود نداشت تا چه برسد به افزايش قدرت و بهزيستي ملت و پر كردن شهروند از احترام كاملا عرفي نسبت به قوانين ملت. (ص 70)
همه ي اينها جديد و محصول برنامه هاي متمركز پادشاهان مطلقه ي اروپايي از قرن شانزدهم تا اواخر قرن هجدهم و واكنش هاي فزاينده به ادعاها و خواسته هاي آنها بود كه نخست در شورش هاي پيورتني قرن هفدهم در هلند و انگلستان پديد آمد و در انقلاب هاي ايالات متحده و فرانسه به اوج خودشان رسيدند. (ص 70)
ناسيوناليسم محصول مدرنيته است نه چيز ديگر. اين ادعا ويژگي مميز مدرنيته است. به همين صورت ملت ها، دولت هاي ملي، هويت هاي ملي و كل اجتماع "فراملي" نيز پديده هاي مدرني هستند. (ص71)
انواع پارادايم مدرنيستي:
1- اجتماعي – اقتصادي: در اين برداشت، ناسيوناليسم و ملت ها از عوامل اقتصادي و اجتماعي نوظهوري مانند سرمايه داري صنعتي، نابرابري منطقه اي و منازعه طبقاتي ناشي مي شوند. به عقيده تام تيرن و مايكل هچتر احساسات ملي از محروميت نسبي بين مناطق در درون دولت هاي ملي يا طبقات در دولت ها، بين مناطق پيراموني توسعه نيافته و مناطق مركزي توسعه يافته يا بين توده هاي تازه بسيج شده از سوي نخبگان پيرامون و مركز ناشي مي شوند. (Hechter 1975 ; Narin 1977) (72ص)
2- اجتماعي – فرهنگي: براساس نظر گلنر، ملت ها تجليات " فرهنگ عالي" تحصيل كردگان و انتقال يافته از طريق مدرسه و آموزش همگاني هستند. ملت ها با آموزش نيروي كار باسواد و انعطاف پذير، به نوبه ي خود از نظام صنعتي حمايت مي كنند و دقيقا به همين صورت نظام صنعتي نيز ناسيوناليسم را ترويج مي دهد. (Gellner 1964, ch 7 ; 1973; and 1983 ) (ص 72)
3- سياسي: در اينجا ملت ها و ناسيوناليسم از طريق دولت تخصصي شده مدرن، يا به طور مستقيم يا در تقابل با دولت هاي استعماري امپرياليستي خاص به پيش مي رود. نظريه پردازان: جان بريولي، آنتوني گيدنز، مايكل مان. (ص 72)
4- ايدئولوژيك: تاكيد در اينجا بر ريشه هاي اروپايي و مدرن ايدئولوژي ناسيوناليستي، قدرت شبه مذهبي و نقش ان در گسستن از امپراطوري ها و ايجاد كردن ملت هايي است كه پيش از اين وجود نداشته اند. (ص73)
5- ساخت گرايي: بر خصلت به لحاظ اجتماعي ساخته شده ي ملت ها و ناسيوناليسم تاكيد ميكند. به عقيده ي اريك هابزباوم، ملت ها بيشتر مرهون "سنت هاي ابداعي" و محصولات مهندسي اجتماعي هستند و اساسا براي تامين علايق و منافع نخبگان حاكم از طريق هدايت كردن انرژي هاي توده هاي تازه حق راي يافته ايجاد شده اند.
از سوي ديگر، بنديكت اندرسون ملت ها را به عنوان اجتماع سياسي تصوري مي بيند كه خلئي را پر مي كنند كه بر اثر افول مذاهب كيهاني و نظام هاي سلطنتي به وجود آمده اند. (Hobsbawm and Ranger 1983; Anderson 1991) (ص74)
2. جاويدانگاري
قبل از جنگ جهاني دوم، بسياري از اين پژوهشگران با اين ديدگاه موافق بودند كه حتي اگر ايدئولوژي ناسيوناليسم متاخر بود، ملت ها همواره در هر دوره اي وجود داشته اند.
مترادف گرفتن "نژاد" با "ملت" تا حدودي به چنين برداشتي از مسئله كمك مي كرد. اصطلاح "نژاد" غالبا به معناي فرهنگ متمايز يك گروه نسبي است تا ژن ها و خصوصيات بيولوژيكي ثابت و ارثي.
در اين ديدگاه ملت ها يا حداقل برخي از ملل در دوره ي زماني طولاني وجود داشته اند. آنها ملت ها را به عنوان پديده هاي طبيعي، ارگانيكي يا ازلي تلقي نمي كنند. (ص75)
بر اساس نظر هاگ ستون واتسون ملت هاي كهن و مستمر عبارتند از فرانسه انگلستان، اسكاتلند و اسپانيا. جاويدانگاري تكرار شونده: فقط برخي ملت هاي خاص تاريخي هستند؛ اما آنها با زمان تغيير مي كنند. ملت به طور كلي به عنوان نوعي انجمن انساني، جاودان و همه جا حاظر است، زيرا در هر دوره از تاريخ ظاهر مي شود و در هر قاره از جهان يافت مي شود. در اينجا ما با بازگشت و تكرار سنخ مشابهي از هويت فرهنگي جمعي مواجه مي شويم، اگرچه ممكن است در ادوار مختلف تاريخ به اشكال متفاوتي متبلور شود. (ص 76)
3. ازلي انگاري
ريشه هاي آن را مي توان تا روسو پي گرفت. دو نوع از ازلي انگاري را مي توان نام برد:
1- برداشت زيست شناختي اجتماعي: بر اين باور است كه ملت ها، گروه هاي قومي و نژادها مي توانند ناشي از انگيزه يا سائقه توليدمثل ژنتيكي افراد و استفاده ي آنها از تندرستي كلي براي به حداكثر رساندن سرمايه هاي مشترك ژني باشند. از نظر فان دن برگ (Pierre Van Den Bergho) عناصر فرهنگي به عنوان يك شبكه خويشاوندي گسترده تلقي مي شود. (ص78)
2- انگاره هاي فرهنگي: از مهم ترين تئوريسين ها:ادوارد شيلز و كليفورد گيرتز (edward Shils – Clifford Geertz)
اين دو نشان دادند كه چطور پيوندهاي عرفي و مدني، حتي در جوامع صنعتي به حيات خود ادامه مي دهند.
نقد ابزارانگارانه
رهيافت ابزارانگار در دهه 1960 و 1970 در ايالات متحده اهميت يافت. از ديدگاه نظريه پردازان اين رهيافت همانند بريولي، ناسيوناليسم صرفا استدلال و برهاني در دست خرده نخبگان مي شود كه از طريق آن مي توانند دست به بسيج مردم بزنند، منافع گوناگون گروه هاي اجتماعي را هماهنگ كنند و براي كسب يا در اختيار گرفتن قدرت در دولت مدرن، رفتارهاي خود را مشروع كنند. (ص83)
4. نمادپردازي قومي (ethno-symbolism)
اين پارادايم همچنان كه به اهميت عوامل عيني تاكيد مي كند، اهيت بيشتري به عناصر ذهني خاطره، ارزش، احساسات، اسطوره و نماد داده مي شود و از اين طريق تلاش مي كند تا وارد "دنياهاي دروني" قويت و ناسيوناليسم شود و آنها را بفهمد. ديدگاه هاي نمادپردازي در چند مورد شريك و سهيم هستند:
1- نمادپردازان قومي بر رابطه بين نخبگان و قشرهاي پايين تر (مردم) تاكيد مي كنند.
2- علاقه مندي آنها به تحليل درازمدت يعني به تحليل الگوهاي اجتماعي و فرهنگي در يك دوره زماني طولاني است. نمادپردازي قومي اهداف جمعي و آرزوهاي ناسيوناليستي زمان حال را از شرايط و سياست اعصار پيشين استنباط مي كند. در عين حال بسياري از انقطاع ها و گسست هاي پيشينه تاريخي را نيز در نظر مي گيرد.
3- تحليل ظهور ملت ها و ناسيوناليسم در درون چارچوب هويت هاي فرهنگي جمعي پيشين و به ويژه اجتماعات قومي يا اقوام قرار مي گيرد. رابطه ملت ها و اقوام پيچيده است. هيچ توالي خطي ساده اي وجود ندارد. وجود ناسيوناليسم و ملت اصلا به صورت انحصاري با مدرنيته پيوند نخورده است. بلكه بخشي از خانواده فرهنگي قومي هويت ها و امال جمعي هستند.
4- نمادپردازان قومي شور و اشتياق و دلبستگي هاي جمعي را مسئله كليدي براي فهم قوميت و ناسيوناليسم تلقي مي كنند. (ص86 - 84)

فصل چهارم: نظريه ها


ايدئولوژي و نظام صنعتي

- خدوري (Kedourie)
از نظر خدوري، ناسيوناليسم آموزه اي بود كه در آغاز قرن نوزدهم در اروپا ساخته شد و به طور خاص در آلمان در سال 1806 – 7 توسط يوهان گوتلوب فيخته (Johann Gottlob Fichte) در اثر سرنوشت سازش با عنوان خطابه هايي به ملت آلمان به وجود آمد.
از يك سو ناسيوناليسم آموزه خواست و اراده بو د كه رمانتيك هاي آلماني از آن حمايت مي كردند و مبين اشتراكي كردن ايده آل خودمختاري اراده ايمانوئل كانت و به كارگيري آن براي گروه هاي فرهنگي و به ويژه زباني بود كه در كانون توجه و علايق يوهان گوتفريد هردر (Johann Gottfried Herder)براي تنوع فرهنگي قرار داشتند.
از سوي ديگر ناسيوناليسم پاسخ انقلابي و شورشي به بيماري و بيگانگي روشنفكران آلماني و اروپايي در نزاع با سنت پدرانشان و همچنين محروم شدن آنها از قدرتي بود كه احساس مي كردند به خاطر آموزش روشنگرانه حق آنهاست ولي استبداد بروكراتيك مانع از آن شده است. از نظر خدوري ناسيوناليسم جنبش جوانان بيزار و جهاد كودكان بود. (خدوري 1960) (ص92 - 91)

- گلنر (Gelner)

از ديدگاه گلنر ناسيوناليسم پيامد اجتناب ناپذير گذار به مدرنيته در همه جوامعي بود كه از قرن هجدهم درگير آن شده بودند. (ص94)
گلنر اثبات كرد كه در دوره هاي ماقبل مدرن نه ملت ها مي توانستند وجود داشته باشند و نه ناسيوناليسم ها:
1- جوامع كشاورزي باسواد تحت حكومت نخبگان كوچكي بودند كه فرهنگشان با توده ي بزرگ توليدكنندگان مواد غذايي تحت سلطه ي آنها مشترك نبود و دليلي براي اين كار نمي ديدند. كشاورزان به نوبه ي خود به گروهي از فرهنگ هاي زباني همپوشان تقسيم شده بودند و در نتيجه نارضايتي آنها هرگز نمي توانست شكل ملي به خود بگيرد. (گلنر 1983)
2- گلنر به تفصيل فرهنگ خاص جوامع صنعتي پرداخت. مدرنيزاسيون محصول نوع جديدي از جامعه صنعتي با نيروي كار متحرك، باسواد و حساب دان است كه مي توانند وارد عمل معنايي و ارتباطات آزاد از زمينه (context - free) شوند. در اين جوامع "فرهنگ جايگزين ساختار" شد، يعني "زبان و فرهنگ" سيمان جديد براي جامعه اتميزه اي شد كه مبتني بر افراد بي ريشه و سنت زدايي شده اي بود كه بايد در درون ماشين صنعتي منسجم مي شدند. هويت جديد و تنها هويت قابل پذيرش، شهروندي مبتني بر سواد و فرهنگ بود. (گلنر 1964) (ص93)
3- گلنر در نفد جاويداگارها و ازلي انگارها مي گويد: " تكه ها و قطعات فرهنگي كه به وسيله ناسيوناليسم مورد استفاده قرار گرفتند غالبا ابداعات تاريخي دلبخواهانه هستند و از هر قطعه و تكه كهن نيز براي همان كار استفاده مي شد. (گلنر 1983) (ص95)
نقد گلنر از ديدگاه آنتوني اسميت: اين نظريه داراي هيچ توان رهنمودي نيست و هيچ نقش علي را متمايز نمي كند، صرفا واسطه ي فرهنگي نظام صنعتي را مورد توجه قرار مي دهد. در اين ديگاه، اشكال، شدت و حدت ناسيوناليسم زمان و مكان هاي شكل گيري ان، علت وجود ناسيوناليسم هاي مذهبي، نژادگرا و يا فاشيستي مورد توجه قرار نمي گيرد. (ص97)
- تام نيرن (Nairn)
وي در كتاب فروپاشي بريتانيا (1997) استدلال كرد كه ناموزوني توسعه، محرك اصلي ناسيوناليسم بود. فقط از نظر او اين موج نامتوازن سرمايه داري بود تا نظام صنعتي. سرمايه داري با غل و زنجير امپرياليسم وارد مناظق پيراموني شد. نخبگان مستعمرات در مواجهه با اين حملات بي امان، بي دفاع بودند. آنها اسلحه، ثروت و تكنولوژي و مهارت را براي برخورد با امپرياليست ها نداشتند، اما يك امتياز داشتند: "مردم". آنها دست به بسيج مردم زدند و آنها را به درون تاريخ فراخواندندْ، كارت دعوت را به زبان و فرهنگشان نوشتند و "احساسات توده اي شان" را به سمت جنبش هاي مقاومت ملي هدايت كردند.
به اين دليل است كه ناسيوناليسم همواره يك جنبش پوپوليستي، رمانتيك و ميان – طبقاتي است و احساسات قومي توده ها را تشديد مي كند. (نيرن 1997) (ص 96 - 95)
عقل و احساس
- مايكل هچتر (Michael Hechter)
مايكل هچتر در پاسخ اينكه چرا مردم بايد احساس ناسيوناليست بودن بكنند، "انتخاب عقلاني" را موثر مي داند. يعني "ترجيحات مستقل افراد" در درون ساختارهاي محدودكننده به صورت عقلاني، با محاسبه ي هزينه ها و فايده ها انتخاب مي شوند.
هچتر در تبيين خود عقلانيت نهفته در ناسيوناليسم را مسلم مي گيرد. او قايل به هيچ جايگاهي براي ارزش ها، خاطرات، نمادها و احساسات مشترك نيست نيست و فقط به كالاهاي معاوضه پذير ثروت، منزلت و قدرت توجه مي كند. (100 – 98 ص)
- واكر كانر (Conner)
ناسيوناليسم بيش از هر چيز عشق به ملت – قوم، در مقابل ميهن پرستي – يعني وفاداري به دولت ارضي- است.
"ناسيوناليسم مدني" كه مدرنيست ها ترويج مي دهند در واقع فقط ميهن پرستي است، يعني نوعي وفاداري "عقلاني". اما "ناسيوناليسم قومي" را هرگز نمي توان به صورت عقلاني تبيين كرد.
از نظر كانر، ملت " گروهي از مردم است كه باور دارند از لحاظ نيا به يكديگر وابسته اند، بزرگترين گروه بندي اي است كه در باوري سهيم هستند." (Conner 1994: 212) (ص 101)
به نظر كانر لازم نيست كه اعتقاد راسخ به اسطوره ي نياي مشترك قومي با نياي بيولوژيك واقعي و آنچه ما تاريخ واقعي مي ناميم مرتبط باشد و معمولا هم اين طور نيست. آنچه در مطالعه ناسيوناليسم مهم و اساسي مي باشد، "آنچه هست" نيست، بلكه آن چيزي است كه احساس مس شود داراي اهميت است. (ص101)
از نظر كانر، ملت هاي واقعي تنها گروه هاي قومي خوداگاه هستند. درحالي كه گروه هاي قومي ممكن است از سوي بيگانگان تعريف و تشخيص داده شوند و نيازي به خوداگاهي ندارند. (ص101)
به علت اهميت "آگاهي ملي" و "مشاركت در حيات ملت" در ديدگاه كانر، وي نتيجه مي گيرد كه ملت ها فقط در آغاز قرن بيستم به وجود امدند، يعني درست هنگامي كه اكثريت اعضاي ملت ها، از جمله زنان، مشاركت و حق راي در زندگي عمومي را به دست آوردند. (ص 102)

سياست و فرهنگ

- گيدنز (Giddens)
از نظر گيدنز اين دولت مدرن، متمركز، حرفه اي شده و سرزميني است كه خواهان ناسيوناليسم هاست و منشا آن " حساسيت فرهنگي حاكميت، توام با انتظام قدرت اداري و در درون دولت – ملت داراي چارچوب" مي باشد. (Giddens 1985: 219) (ص 104)
- جان بريولي (Breuilly)
بريولي معتقد است يك جنبش ناسيوناليستي يك آموزه سياسي مبتني بر سه مطالبه است:
1- ملت با ويژگي هاي خاص و آشكار وجود دارد.
2- منافع و ارزش هاي اين ملت بر همه ارزش ها و منافع ديگر اولويت دارند.
3- بايد تا سرحد امكان مستقل باشد. اين استقلال مستلزم دست يافتن به حداقل حاكميت سياسي است. (بريولي 1993: 2)
در نظر وي ايدئولوژي در مقايسه با سياست امري ثانوي است. اين روابط و نهادهاي سياسي هستند كه به اهداف ناسيوناليسم ها شكل مي دهند. (ص 206)
ميروسلاو هروش
وي به تحقيق درباره ي ناسيوناليسم هاي اروپاي شرقي پرداخت. و الگوي مشترك تحول در جنبش هاي ناسيوناليستي را
مرحله الف) از محافل كوچك پژوهشگران، نويسندگان و هنرمندان كه ايده ملت را شرح و بسط مي دهند.
ب) تا اشاعه اين ايده از طريق محافل ميهن پرستانه مبلغان، معلمان و روزنامه نگاران
ج) تا موكلان گسترده تري كه در طبقات متوسط و پايين تر به جنبش توده اي فراخوانده شده اند.
در اينجا يك توسعه خطي مستقيم از فرهنگ به سياست نخبه اي و به بسيج توده اي وجود دارد. در اين موارد فرهنگ نمي تواند از سياست جدا شود. (ص 107)
ساخت و بازتفسير
- بنديكت اندرسون
از نظر اندرسون، ناسيوناليسم عمدتا شكلي از گفتمان يا نوعي روايت (narrative) است كه اجتماع سياسي را به مثابه پديده اي متناهي، مطلق و به طور افقي طبقاتي تخيل مي كند. ملت ها مبتني بر "اجتماعات چاپ" محلي هستند، يعني توده مردم ادبيات و آثار چاپي محلي – عمدتا داستان ها و روزنامه هايي – را مي خوانند كه به لحاظ جامعه شناختي، اجتماع سياسي تصوري را به شيوه هاي مشخص و قابل تميز تصور مي كند. آرمان پروتستاني خوانش كتاب مقدس، ترجمه هاي محلي و ظهور زبان هاي متمركز دولتي، كه يك حس ثبات و امنيت خاطر به زبان هاي خاص در درون مناطق به لحاظ سرزميني دور افتاده داد، به توده عموم خواننده كمك كردند. (ص 110)
از نظر اندرسون انقلاب در مفهوم زمان نيز به همين اندازه داراي اهميت بود. در حالي كه در دوره هاي پيشين، زمان به عنوان امري مسيحايي و كيهاني بر حسب پيش بيني و تحقق حوادث و رويدادها تصور مي شد، اكنون زمان به طور فزاينده اي به عنوان امري خطي و همگون ديده مي شد، اجتماعات از يك " زمان تهي و همگون" عبور مي كردند و حوادث به معيارهاي ياعت و تقويم پيوند خوردند. (Anderson 1991: ch. 3) (ص 111)
اندرسون معتقد است در نهايت وجود ملت ها وابسته به دو شرط پايدار بود: مرگ تنوع زباني جهاني، و جست و جوي همگاني براي ناميرايي كه فراموش شدگي ناشي از مرگ را از ميان مي برد. اين ناميرايي – موفق شدن از طريق آيندگان، از طريق نسل هاي آينده اجتماع – دقيقا آن چيزي است كه ملت ها مي توانند آن را اعطا كنند. همه ي "خيالات روحاني" در آرامگاه جنگجوي گمنام چنين موضوعي داشتند و به اين دليل احساس برادري بين نسلي ممكن مي شود، در دو قرن گذشته ميليون ها نفر براي چنين خيالات محدودي جان خود را فدا كردند. (Anderson 1991:7)(ص111)
- هابزباوم (Hobsbawm)
از نظر هابزباوم به طور خاص ملت ها و ناسيوناليسم مرهون ادبيات و ابداعات تاريخ، اسطوره شناسي و نمادپردازي ملي است كه از حدود سال 1830 به اين سو و به ويژه پس از 1870 در اروپا شكوفا شدند. دهه هاي قبل از 1914 شاهد سيل چنين "سنت هاي ابداع شده" شامل جشنواره ها و مراسم ملي براي شهداي جنگ، پرچم ها و سرودها، مقررات،‌مسابقات ورزشي و غيره بود. بر خلاف سنت هاي قبلي تر كه با تغيير سازگار بودند، انواع "ابداع شده" ابداعات عمدي و ثابت مهندسان فرهنگي بودند كه نمادها، مراسم و مناسك، اسطوره ها و تاريخ ها را براي برآوردن نيازهاي توده هاي مدرن كه صنعت و دموكراسي آنها را بسيج و سياسي كرده بود، جعل كردند. (ص112)
نقد هابزباوم از ديدگاه اسميت: تشبيه هابزباوم آشكارا مكانيكي است. ملت ها ساخته ها يا مصنوعات مهندسان اجتماعي هستند. هيچ جايي براي احساس يا خواست اخلاقي حتي از سوي توده ها وجود ندارد. (ص113)

نمادپردازان قومي: آرمسترانگ، اسميت، هاچينسون

از ديد اين نظريه پردازان، ملت ها و ناسيوناليسم را فقط مي توان از طريق تحليل هويت هاي فرهنگي جمعي در يك دوره زماني طولاني شناخت. اما ارتباطات گذشته با حال و آينده هرگز نمي تواند يك رابطه علي يك سويه را تشكيل بدهد. سه نوع از چنين روابطي را اينگونه مي توان متمايز كرد: استمرار فرهنگي، بازگشت و بازتفسير.
استمرار و تداوم را مي توان در عناصري مانند نام هاي مناسب جمعي، رمزگان زباني و منظره هاي قومي پيدا كرد كه همگي آنها ممكن است ادامه بيابند، حتي پس از اينكه اجتماعي كه بدان وابسته بوده از ميان رفته است. مانند يونانيان.
بازگشت، اثبات اين مدعاست كه شكل ملي اجتماع و هويت هاي فرهنگي جمعي در دوره ها و قاره هاي ديگر تكرار مي شود و از اين رو ممكن است در آينده نيز اين اتفاق رخ بدهد.
بازتفسير؛ در اينجا روشنفكران و رهبران اجتماعات آرزومندند درصدد باز كشف تاريخ "اصيل" خودشان و پيوند زدن آنها با دوره هاي طلايي در گذشته هاي قومي شان هستند تا از اين راه انها را دوباره زنده كنند و منزلت باشكوهشان را اعاده كنند. (ص 116 - 115)
- جان هاچينسون (Hutchinson)
وي اهداف ناسيوناليسم هاي سياسي را از ناسيوناليسم هاي فرهنگي متمايز كرد. هدف ناسيوناليسم فرهنگي، احياي اجتماع اخلاقي در وطن خودشان است. ناسيوناليسم فرهنگي عمدتا به مسايل هويت فرهنگي، هماهنگي اجتماعي و اهداف اخلاقي علاقه مندند و اين علايق براي آنها بر هر كنش سياسي يا احساس سياسي اولويت دارد و مستقل از آنهاست.
در عمل اشكال سياسي و فرهنگي ناسيوناليسم غالبا به دنبال يكديگر ظاهر مي شوند. ناسيوناليسم فرهنگي ممكن است در منابع فرهنگ جمعي اجتماع نفوذ كنند و از آنها استفاده كنند. وقتي قدرت و نيرويشان رو به تحليل مي رود، يك جنبش سياسي جديد ناسيوناليسم ظاهر مي شود. (Hutchinston 1987: ch 1; and 1994: ch.1) (ص 108)

فصل پنجم: تاريخ ها


ملت هاي بزرگ و اقوام كوچك

- هابزباوم:
تاريخ ناسيوناليسم از ديدگاه هابزباوم نه از سال 1870 بلكه از سال 1830 آغاز مي شود، يعني بعد از انقلاب جولاي در پاريس كه ملت – شهروند انقلاب فرانسه از نو مستقر شد و وقتي كه مي توانيم مقاومت گسترده دموكراتيك – بورژوايي را در برابر توافق نامه 1815 مترنيخ مشاهده كنيم. از اين زمان بود "ملت هاي بزرگ" نخست در بريتانيا و فرانسه و سپس در آلمان و ايتاليا كاملا شكل گرفتند، ملت هايي كه مشخصه بارز آنها گستره ي سرزميني آنها و اندازه جمعيتشان بود. به عقيده ي هابزباوم اينها " اصل آستانه اي" براي مشروعيت يافتن مليت و دولت ملي را فراهم كردند. (ص 126)
پس از نخستين عصر بزرگ ناسيوناليسم اروپايي – از 1830 تا 1870 كه دربرگيرنده، مدني و مردمي بود – ويژگي دومين نوع ناسيوناليسم كه اروپاي شرقي را فراگرفت، توسل به قوميت و زبان و يا هر دو بود. اين دوره (1870 - 1914) شاهد گسترش ناسيوناليسم هاي قومي – زباني در اروپا همراه با گسترش حق راي ناشي از انفجار نظام صنعتي شهري بود. (128 - 127)
اين دوره و نوع ناسيوناليسم، در اواسط قرن بيستم به نقطه ي اوج خودش يعني نازيسم و فاشيسم نژادي رسيد.
بعد از سال 1945 و يك دوره آرامش نسبي، ناسيوناليسم هاي قومي – زباني تفرقه افكنانه و تقسيم شونده اي احيا شده اند كه ميراث ناسيوناليسم هاي مليت هاي گوچك در اواخر قرن نوزدهم هستند. (ص 128)
امروزه ناسيوناليسم بي وجه شده است، كاركردهاي پيشين يعني دولت سازي و شكل دادن به اقتصاد را از دست داده است و "جايگزيني براي روياهاي از دست رفته" شده است. (ص 128)

ملت هاي ما قبل مدرن؟

- هستينگز (جاويدانگار جديد)
هسته ي اصلي نظر هستينگز، رد پيوند و خويشاوندي بين ملت ها، ناسيوناليسم و مدرنيته است كه هابزباوم و مدرنيست هاي ديگر بر آن تاكيد مي كنند و همچنين اثبات هويت و استمرار ملت هاي خاص، از شروع آنها در زمان ماقبل مدرن تا تظاهرات كنوني آنها است. (ص 132)
سه مرحله ي بزرگ توسعه هويت هاي ملي:
1- مرحله انبوهي از قوميت هاي محلي است كه بسياري از آنها خيلي بي ثبات بودند. اين قوميت ها وابسته به مذهب بودند و به لحاظ زماني از قرن پنجم تا چهاردهم به حيات خود ادامه مي دادند. آنها عمدتا قوميت هاي شفاهي بودند.
2- از قرن پانزدهم توسعه زبان هاي ادبي و دولت هاي بزرگ، پيچيدگي و بي ثباتي نقشه قومي را از ميان برد.
3- مرحله ي سوم در اواخر قرن هجدهم با شكست نظام سلطنتي فرانسه آغاز شد كه دريچه هاي آب بند را به روي جنبش هاي انقلابي، كه ناسيوناليستي نيز بودند، گشود. اين دوره دوره ي ملت هايي است كه به وسيله ي ناسيوناليسم به وجود آمدند. (ص 133)
از ديدگاهجاويدانگاران اصلاح ديني با تاكيد بر نيايش فردي و خواندن كتاب مقدس به زبان هاي محلي، احساسات مليت را بسيار افزايش داد و در ميان مردم منتشر كرد. (ص 134)
از نظر گرينفلد، كتاب مقدس پروتستان انگليسي و كتاب نيايش عمومي همراه با كتاب شهداي پروتستان حس ملي را بسيار تقويت كرد و انگيزه اي نيرومند براي مقابله با كليساي روم و هم پيمان اسپانيايي اش فراهم كرد.(ص 135)

منابع ناسيوناليسم

- هستينگز: مذهب
در تبيين جاويدانگاري جديد، منابع هويت ملي را بايد در احساسات و فرهنگ عمومي جست و جو كرد، نه در تخيلات و اختراعات نخبگان. (ص 135)
به زعم هستينگز ما بايد ريشه ها و توسعه ناسيوناليسم را در ادبيات، روحانيون، كليسا و مذهب مربوط به كتاب مقدس جست و جو كنيم. بدون مسيخيت و قبل از آن يهوديت، نه ملت ها مي توانستند وجود داشته باشند و نه ناسيوناليسم. (ص 136)
نقد: به نظر مي رسد هستينگز، بر مبناي معيار خودش، به اين امكان كه كشورهاي ژاپن، كره و چين و همچنين برمه عصر پاگان و ايران عصر صفوي ملت هايي در درون قرون وسطي ايجاد كردند، توجه نكرده است. بيش از همه، اينها داراي زبان ها و ادبيات محلي و همچنين اسطوره هاي منشا بي نظير و نياكان مشترك بودند. به علاوه، سياست هايشان از سوي نهادها و آرمان هاي مذهبي قدرتمند مورد حمايت قرار مي گرفت. (ص 137)

ملت هاي قومي و مدني

براي مدرنيست ها و ساخت گرايان ناسيوناليسم قومي شكل بومي شده اي است كه باز هم محصول نواوري نخبگان مي باشد. (ص 137)
اما براي جاويدانگاران ناسيوناليسم مدني يا ميهن پرستي به تعبير واكر كانر اگرچه مصنوعي نيست، يقينا يك ساختار عقلاني است، در حالي كه ناسيوناليسم قومي كه نهايتا در پيوندهاي خويشاوندي احساسي ريشه دارد، معادل و مترادف با احساسات مبنايي است كه به وسيله تجربه بشري و روابط خانوادگي خلق شده اند. البته اين به معناي اين نيست كه ملت ها طبيعي هستند. (ص 138)
از نظر آنتوني دي اسميت، تقسيم دوتايي "قومي – مدني" به لحاظ تاريخي نادرست و به لحاظ جامعه شناختي گمراه كننده است. بدين ترتيب دولت هاي غربي نيز ملت هاي قومي هستند كه به تدريج به اجتماعات سياسي چند فرهنگي و مبتني بر سرزمين تبديل شده اند. (ص 139)

ملت ها در عهد باستان؟

به نظر اسميت حتي اگر در دنياي باستان معناي متفاوتي از ناسيوناليسم "دوران مدرن" را به ذهن متبادر مي كند و مسئله در دوران هلنيستي به تعبير مندلس "قوميتي" بود كه خواهان آسودگي بود و "ناسيوناليسم" ناميده شد، آيا ما نبايد حضور همه جا حاضر ملت ها در عهد باستان را كه در بسياري از ويژگي هاي عمده شبيه به ناسيوناليسم دوران مدرنيتهبودند، بپذيريم؟ از اين رو آيا ما نبايد بازگشت مداوم ملت ها در دوران متوالي و پياپي را بپذيريم؟ مصر باستان و يهوديان باستان از اين نمونه هستند. (ص 143 - 142)
البته حتي اگر ما بتوانيم به طور مشروع از "ملت ها" در عهد باستان صحبت كنيم، ولي اين امر به معناي استمرار آنها به شكل ملت هاي مدرن نيست. (ص 144)

ملت ها در تاريخ: يكديدگاه بديل

از نظر اسميت، مدرنيست ها حق دارند تا بر اهميت تفاوت ها بين نوع ملتي كه در جهان مدرن پديد آمد و هويت هاي فرهنگي جمعي پيشين تاكيد كنند. همزمان ما بايد مواظب و مراقب باشيم تا گسست بين اين "اجتماعات ما قبل مدرن" و "ملت هاي مدرن" را آنقدر فراخ و بزرگ نكنيم. چنين شكافي همچنين وقتي به وجود مي آيد كه ما عصر مدرن را با يك عصر "ما قبل مدرن" واحد و به صورت همگن مقايسه كنيم و از اين طريق يك مدل مصنوعي "قبل و بعد" از حوادث بسازيم. (ص147)
دولت هاي قومي و ملت هاي اوليه
از نظر اكثر مدرنيست ها، ملت ها را فقط مي توان در جوامع دموكراتيك جست و جو كرد، چون فقط در چنين جوامعي ما مي توانيم از شهروندي عمومي مردم سخن بگوييم. گرچه براي اكثر مردم در دنياي باستان اهميت داشت اين بود كه آنها چطور در رابطه با نيروهاي طبيعت خشن و غالبا غير قابل فهم كه از سوي خداياني كنترل مي شد كه مي بايست خشم آنها را با قرباني ها و مناسك جمعي فرو نشاند، عمل كنند. در اينجا ما مي تو

No comments:

Post a Comment