دکتر بلوهر آصفی شمه ای از خصائل نیک پیشه وری و رفتارهای او را برشمرد و گفت:
بیشتر شبها برای سرکشی آسفالت خیابانها وکوچه ها بر کارها نظارت میکرد.
سالگرد واقعه ی 21 آذر 1325 بهانه ای شد تا بار دیگر گوشه هایی ازحوادث آن سالهای پرتنش مورد بررسی گیرد. به گفته ی یکی از اندیشمندانِ جهان “تاریخ را مردم میسازند و هر ملتی را تاریخسازانی است که گمناماند”.
نباید براینکه تاریخ کشورما نیز مانند دیگر نقاط دنیا، ساخته و پرداخته یِ ارباب قدرت غالب بوده و هست تردید کرد. درمقابل، آنچه در حافظه ی تاریخی ملتها سینه به سینه ثبت و به آیندگان رسیده است را نیز نمیتوان به بوتهی فراموشی سپرد. همین انباشت و انتقالِ حافظه است که خمیرمایهی برگهایِ تاریخ را شکل داده.
سیری در یادماندهای گذشته ی هردوره، به مانند آثار اندیشمندان و فداکاریهای گمنامان که چون گوهر گرانبهایی، از اعماق سیاهیهای گذشته بر تارک تمدن جهانی نشسته، درعصر روشنگری، بالنده ترین میراث بشری و هویت ملی کشورها را توضیح دادهاست.
براین باور و اعتقاد، هرتکان و جنبشی در هرکجای جهان علیرغم خواستِ قدرت حاکم، از دل مردم جوشیده، دوام آورده و درحافظه ی تاریخی مردم سینه به سینه به ارث رسیده است. حادثه یِ آذرماه 1324 آذربایجان، بین مردم آن منطقه از چنین سنت فکری و تاریخی برخوردار است..
با اندوه باید یاد کنم هر زمان که بحثی از وقایع آزربایجان پیش آمده، شاهدِ تحریک اعصاب عده ای از هموطنان استبدادزده بوده ام که در آخر کار به دلخوری و قهر ودعوا کشیده است. هستند هنوز جماعتی انبوه، از هموطنان که درپس آن همه تنش های ملی، از استقلال و آزادی، فقط پوسته ی تعاریف را گرفته با مفاهیم ریشه ای مانند حقوق فردی و شهروندی اصلاً و ابداً آشنا نیستند.
من بارها بنا به تجربه ی شخصی هر وقت از حقوق فرهنگی و سیاسی اقوام ایرانی –میگویم ملتهای ایرانی که مبادا متعصبان دوآتشه خدای ناکرده کهیر بزنند- حتی با برخی روشن فکران که به طرفداری ازحقوق بشر، ساعتها بحث وجدل میکنند، صحبت به میان آورده ام، با چماق تکفیر متهم به تجزیه طلبی و بیگانه پرستی شده ام.
واقعیت این است که در اثر هیاهوهای زمانه وطی سالها تبلیغات ناروای دولتی، تمامی دستاوردهای آن جنبش بزرگ ساخته و پرداخته ی بیگانگان تلقی شد، همانطور که گفتند انقلاب مشروطه کارِ انگلیسی هاست و فقها به محض رسیدن به سلطنت این دروغ را دامن زدند و به نسل بعد ازانقلاب، کمابیش قبولاندند که مشروطه، کار انگلیسی ها بوده است و لاغیر. تا اینچنین برعدم شعور و فراست ایرانی تآکیدی دیگرداشته باشند، درادامه یِ آن سنتِ شوم یهودیت برای جا انداختن حدیث ” چوپان و گوسفند” !
نمیتوان منکر دخالت و حمایت شوروی از آن جنبش شد، ولی ریشه های تبعیضها و نارضایی ها که به روایتی، از چند دهه پیش درمراحل فرهنگکشی مردم آذربایجان پیش رفته، نه کار بیگانگان که بطور قطع کارخودیها ودستور حکومت وقت بود.
این دروغ شرمآور و ننگین را با هزار من سِریش هم نمیتوان به دُم بیگانه چسبانید. تا به امروزهیچ سندی پیدا نشدهاست که روس و انگلیس به حکومت ایران دستور دادهباشند که زبان مردم بومی فلان منطقه را نابود کنید. یا در سراسر ایران درمدارس بچهها با فلان زبان ویژه صحبت کنند، بخوانند و بنویسند!
امروزه در پس شصت سالی که از آن روزگاران پرتنش گذشته، جا دارد که دور ازتعصبات وغرض ورزی های خانمانسوز، مسائل را از دریچه ی انصاف زیر ذرهبین برد و با درنظر گرفتن زمان ومکان، شرایط را بررسی کرد.
اینجاست که نباید دردام تعصبات قشری گیر افتاد و با تحلیل و تفسیرهای ناروا برمشکلات تاریخی، اجتماعی و فرهنگی افزود. پاکی، صداقت و سلامت نفس و حرمت به خادمان کشور، ازفضیلت های اهل خرد و قلم است که در هرشرایط باید ملحوظ شود. تعصب شدید وکور، وجدان را آلوده میکند. مانع درک حقیقت میشود. شعار، جای شعورمینشیند. بستر گمراهی هایِ اجتماعی و غلتیدن در سراشیبیهای ظلمت و خشونت را هموار و سقوط جامعه را فراهم میسازد.
هرچه بود آن یک سال حکومت فرقه با زعامت سیدجعفر پیشه وری، با خاطره ی خوش دراذهان اکثریت مردم آذربایجان حک شد و ماندگار ماند. یادمانده ای غرورآمیز ازجنبش مردمی. اصلاحات تکان دهنده و ریشهای در بسیاری از زمینه ها. گشودن درب های آزادی زبان به روی آموزش و پرورش درمدارس. حق رآی زنان. تشکیل دانشگاه و لایحه ی تقسیم اراضی بین دهقانان و عمران و آبادی. وده ها اثر بنیادی دیگر.
و اما درباره ی شخصیت و رفتار و کردارهای پیشه وری، سخنان زیادی گفته و نوشته شده است. موافق و مخالف حرفهایی زده اند. داوری آن با وجدان هایی ست که سره را از ناسره تمیز میدهند. اما باور دارم که هم او درد، رنج، فقر، جور و ستم قدرتمندان و مالکان را از طفولیت چشیده بود از روستای زاویه خلخال، جایی که در یک خانواده ی روستایی چشم به جهان گشود. در دوران کودکی با انبوه کوچندگان ایرانی به روسیه دنبال نان و معاش با خانوادهاش به آن دیار رفته و در سیستم کمونیستی شوروی رشد کرده بود. آمال و آرزویش رفاه تهیدستان و زحمتکشان بود و برسر این سودا نیز جان باخت. روانش شاد باد با انبوه قربانیان آن خیزش، که با هجوم ارتش ظفرنمون درفردای 21 آذرماه 1325 سراسرآذربایجان، با خون قربانیان گلگون شد.
——————————–
از اوایل حکومت فرقه که اصلاحات شهری را شروع کرده بودند این خاطره را به یاد دارم:
پدرم سرشب که از مسجد برگشت گفت:
امشب برای شام باید به خانه ی کیم کییّک بروم که از عتباب برگشته است.
مادرم پرسید من هم باید حاضربشم؟
پدرم گفت مهمانی مردانه است و رفت طرف گنجهای که لباسهای پلوخوریاش را آنجا آویزان میکرد، لباس پوشید و بلافاصله راه افتاد. و من هم به دنبالش.
گفت: تو کجا میآیی؟
گفتم: من همکلاسیِ پسرش هستم. امروز در مدرسه، من وجلیل حلمی را دعوت کرد و گفت که شب همراهِ پدرهایتان بیایین خانه ی ما!
تهیه ی شام بهعهده ی حاج حسین چلوپز است. امشب چلو کباب خواهد داد.
فاصله ی خانه ازمنزل ما زیاد دور نبود. با پای پیاده نیم ساعت طول میکشید.
ماه محرم بود و بر پشتبامِ بیشتر خانه ها پرچم سیاه عزاداری به چشم میخورد. سرمای سوزناک زمستان بیداد میکرد. صدای بیل و کلنگ و کامیونهای کمپرسی و موتور غلتکهای سنگین به گوش میرسید. باد نجوای کارگران را که در آن سرما زیر نور چراغهای متحرک برقی کارمیکردند درفضا تاب میداد. رسیدیم به چهارراه منصور رو به ششگلان. از دور، در میان ذرات نور چراغ ها انبوه کارگران دیده میشدند و سر و صداهای ماشین آلات و کامیونهایی که درآمد و رفت بودند به گوش می رسید.
درآن لحظه، مجموعه ای از اشباح خوفناک گورستان ویران، درشبی قیرگون، که حکمت خانم دخترهمسایهی ثروتمندمان ازیک رمان روسی برایم خوانده بود، مقابل چشمم قد کشید. سخت ترسیده بودم.
خانه بزرگی بود درکوچه قره باغی ها. یادم نیست چه کسی از مکه یا کربلا برگشتهبود. طبق عادت شام مفصلی تهیه دیده بودند. توی اتاق گرمی چندتا ازهمکلاسی هایم را دیدم. ممی قره میرفت هر چند دقیقه یک بار از تَنَبی شیرینی میآورد و تند تند میخورد. مردی که مسؤول آبدارخانه بود و برای مهمانها چای قلیان و چپق میداد، هر ازگاهی با یک سینی چای میآمد سری به اتاقی که نشسته بودیم، میزد. سینی چایی را میگذاشت وسط و میرفت. بعد از اینکه ممیقره دوبار قندان را خالی کرد، دیگر آن مرد سراغ ما نیامد. قند و شکر کمیاب بود و گران، بیشتر خانوادههای شهری با کشمش و خرما چای میخوردند. درحیاط خلوت، زیر آلاچیق بزرگ، حاج حسین چلوپز کارگران خود را با چندتا دیگ بزرگ و پاتیل و منقلهای دراز کبابپزی مستقر کرده، خودش هم بین مهمانها در تنبی بزرگ نشسته بود.
مسؤولیت پختوپز و تقسیمِ غذا را بهعهده ی پسر برادرش آقا نقی، ورزشکاری به نام با صدای دل انگیز و قیافه ی خندان گذاشته بود.
شام تمام شد. آقایان شهیدی ونجفی و مفیدآقا با چند تا از علمای شهر با دعای خیر خانه را ترک کردند.
شب از نیمه گذشته بود که با پدرم و جماعتی از همسایه گان به طرف محله مان به راه افتادیم. سرما بیداد میکرد. ازکوچهی قره باغی ها تا رسیدن به خیابان منصور لرزیدم.
شروع به دویدن کردم از سمت خانه رو به خیابان پهلوی. باد سوزناک صدای خنده و شادی مهمانها را در فضای پشتِ سرم می پیچاند
رسیده بودم به نزدیکی های چهارراه منصور که درتاریکی، مردی جلویم سبز شد. با لباس تیره و کلاه شاپو آنطور که تمام صورت اش دیده نمیشد. درست نبش شرقی خیابان منصور و پهلوی.
ذرات نور ضعیف چراغ برق، براده های یخ که از بخار دهان روی شالگردن اش آویزان بود را نشان میداد.
وحشت زده شده بودم. بر جایم ابستادم. پرسید:
این موقع شب کجا میری پسر! آن هم تک و تنها؟
خودم را گم کرده بودم. گیج و منگ با لکنت زبان گفتم: «خانه«! مرد، طوری ایستاده بود که راه فرارنداشتم. سروصدای پدرم و دوستانش را ازدور می شنیدم. گفتم: آقا تنها نیستم. با پدرم و برادر بزرگم هستم. دارند از پشت سر میآیند.
تنها نیستم آقا. سردم شده بود. گفتم بدوم، زودتربرسم خانه!
پرسید: «خانه ی فلان کس بودید که از زیارت برگشته؟«
گفتم «بلی آقا«
پدرم با دوستانش رسید. با دیدن مرد همه گی به حالت احترام شق و رق ایستادند و سلام کردند.
پس از احوالپرسی از یک یک آنان، گفت : «دونفر را فرستادم برای کارگرها شام بیاورند، هنوز نرسیده اند. نگرانم. بچه ها گرسنه اند.
پدرم با شنیدن این حرف، روکرد به برادرم گفت :« چند نفری برین خانه ی … به حاج حسین بگو آن دیگ اضافی را با همه ی مخلفاتش فوری بیارن اینجا برای کارگرها« برادرم با چند نفر رفت و طولی نکشید آقانقی درحالیکه دیگ بزرگی را روی نردبانی با چهار نفر حمل میکردند، نزدیک شد. با دیدن مرد تعظیم کرد. و چیزی گفت که نشنیدم ولی مرد به گرمی با آقانقی دست داد.
معلوم بود که همدیگر را میشناسند.
مرد با لبخندی مهربان گفت: «پهلوان مزه اش هنوز زیر دندانمه. خب بریم پیش بچه ها. » و همراه آنها رفت به سمت ماشینآلات و کارگرهایی که در آن نزدیکی سرگرم کار بودند.
پدرم میگفت: «اگر باچشم خودم ندیده بودم باورنمیکردم که این موقع شب دراین سوز و سرمای گزنده تک و تنها و بدون قراول “منظور پدرمحافظ یا بادیگارد بود” این شخص بالای سر کارگرها بایستد و در فکر شام آنها باشد«
من قبلا بارها این مرد را دیده بودم. ولی درآن موقعیت او را نشناختم. این شخص دلسوز و مهربان همان سیدجعفر پیشه وری بود.
بعد از سال ها هروقت یاد آن شب می افتم، که جلوم را گرفت و تا مطمئن نشد که تنها نیستم نگذاشت تکان بخورم و باچشم خودم دیدم خدمت صادقانه ی او را در آن سوز وسرما، ازاحساس مسؤولیت و بزرگواری او به روانش درود میفرستم.
سال ها بعد، دکتر بلوهر آصفی، شبی درلندن وقتی این خاطره را تعریف کردم گفت:آن موقع 18 سالم بود. از طرف فرقه مامور تدارکات بودم. آن شب که با نان و پنیرو خرما، با وانت برگشتم دیدم آقانقی با دیگ چلو ایستاده، کباب ها را هم چیده روی منقل. بهت زده شدم. پیشه وری هم بالاسر شان ایستاده و گفته بود آقانقی دست نگهداره تا نان برسد.
وقتی من رسیدم آنقی لای هرسنگکی مقداری پلو با نصفی کباب میگذاشت و کارگرها را سیرمیکرد.
بلوهر بعد از اشاره به اینکه: آنقی درمیان سوز و سرما با آن دیگ و چند تا کباب به همه کارگران آنشب غدای گرم داد؛ با تآسف شمه ای از خصائل نیک پیشه وری و رفتارهای او را برشمرد و گفت:
بیشتر شبها برای سرکشی آسفالت خیابانها وکوچه ها تا نزدیکی های صبح درکارها نظارت میکرد. یاد همه شان گرامی باد.
qaynaq:
No comments:
Post a Comment