Saturday, December 4, 2010

افسانه های آناتولی


افسانه کوه آغری

آناتولی سرزمین داستان ها و افسانه هاست. در کشورمان ترکیه، در رابطه با هر درخت، کوه و سنگ، پرنده، دریا، رود و هر منطقه، افسانه ای وجود دارد. افسانه کوه آغری نیز یکی از این افسانه هاست. اگر به آغری سفر کنید، حتما داستان عشقی که در منطقه بایزید شرقی رخ داده را خواهید شنید. افسانه کوه آغری موضوع رمانی است که یاشار کمال نویسنده نامی ترکیه در سال ۱۹۷۰ به قلم گرفته است. یاشار کمال داستان عشقی را که ریشه در تاریخ دارد، با بهره گیری از ادبیات مردمی خلق کرده است. در این داستان به اسب، درخت بلوط مقدس و شخصیت هایی مانند آهنگر، صوفی و شیخ کاروان و نیز موضوعاتی چون آتش روشن کردن احمد بر قله کوه برای ازدواج با دختر پاشا جای داده شده است. این رمان داستان عشق بین احمد که در یکی از روستاهای دامنه کوه آغری زندگی می کند و گلبهار دختر محمد خان، حکمدار منطقه و تلاش این دو عاشق برای وصال است. یکی از مهمترین اشیاء بکار رفته در داستان، نی و زین خورشید نشان محمود خان است که سبب آغاز وقایع گردید. این داستان بر اساس فرهنگ، آداب و رسوم و سنن مردمی که در آن دوران می زیسته اند نگاشته شده است. علاوه بر این آدمی با مطالعه شخصیت های داستان، اطلاعاتی درباره روانشناسی انسان کسب می کند. داستان افسانه کوه آغری که نشان می دهد هیچ نیرویی در برابر عشق قادر به مقاومت و ایستادگی نبوده و عشق، تمامی موانع را از سر راه برمی دارد، چنین آغاز می شود:
روزی از روزها اسبی خاکستری، با زینی نمدی که روی آن نقش های آفتاب و درخت کار شده، به در منزل احمد آمده و در آنجا توقف می کند. بدین ترتیب احمد آن اسب را نصیب خود میداند. مدتی بعد معلوم می شود که اسب از آن محمود خان، حکمران بایزید می باشد. محمودخان از احمد می خواهد تا اسبش را به او پس دهد. ولی احمد راضی به این کار نمی شود، زیرا در سنن منطقه آغری، اسبی که با پای خودش جلوی منزل کسی بیاید، هدیه ای الهی است. صاحب اصلی اسب یعنی محمودخان این موضوع را قبول نکرده و سربازانش را پیش احمد می فرستد؛ ولی احمد اسب را به آنان نمی دهد. همه به محمودخان می گویند که احمد محق است و محمودخان نیز نمی پذیرد. بدین ترتیب، با تمامی سربازانش به سوی منطقه آغری جایی که احمد زندگی می کند می رود. در آنجا به غیر از صوفی، ریش سفید دانشمند، به کسی برنمی خورد. محمودخان صوفی را به دلیل اینکه هیچ اطلاعی در مورد احمد به او نمی دهد، زندانی می کند. گلبهار دختر محمودپاشا، تحت تاثیر صوفی و آوای نی او شده و بی خبر از پدرش، مرتبا پیش او رفته و به موعظه ها و پندهای او گوش می دهد. در همین اثنا، محمودخان، موسی بیگ را مامور پیدا کردن احمد می کند. موسی بیگ احمد را یافته و او را راضی به آمدن پیش محمودخان می کند. پاشا، از آمدن احمد خوشحال می شود ولی این خوشحالی با راضی نشدن احمد به پس دادن اسب، تبدیل به خشم و عصبانیت شده و هم احمد و هم موسی بیگ را به زندان می اندازد. گلبهار که برای گوش دادن به پندهای صوفی به زندان می رود، با احمد روبرو شده و عاشق یکدیگر می شوند. بدین ترتیب گلبهار با یاری زندانبان ممو، مرتبا به دیدن احمد می رود. محمود پاشا که نتوانسته بود اسب خود را از احمد پس بگیرد، تصمیم به کشتن او می گیرد. گلبهار با شنیدن این مطلب متاثر شده و از برادرش یوسف کمک می خواهد، ولی یوسف با ترس از پدرش به او کمک نمی کند. گلبهار چاره ای جز یاری خواستن از آهنگر حوسو ندارد. حوسو برای نجات احمد، با کمک گرفتن از شیخ کاروان، اسب را آورده و جلوی درب قصر می بندد. گلبهار خوشحال از این موضوع، پیش احمد می دود. ولی پاشا از کشتن احمد منصرف نمی شود. گلبهار نیز به جستجوی چاره می پرداخته و تصمیم می گیرد تا احمد را از زندان فراری دهد. برای این کار نزد مموی زندانبان می رود. او برای نجات ممو حاضر به انجام هر کاری می باشد. ممو نیز که عاشق گلبهار بود، از او تنها یک تار مویش را می خواهد. گلبهار نیز می پذیرد. ممو دربها را باز کرده و احمد و دوستانش را از زندان خارج می کند. محمود پاشا از این کار مطلع شده و ممو را به قتل می رساند. یوسف، برادر گلبهار، با نگرانی نزد پدر رفته و همه چیز را برایش تعریف می کند. محمودخان نیز با شنیدن جریان، این بار گلبهار را زندانی می کند. مردم خشمگین شده و گروهی از انان به سوی قصر رفته و گلبهار را آزاد می کنند. گلبهار و احمد از منزل آهنگر به قلعه Hoşab به راه می افتند. محمودخان آنان را در قلعه نیز راحت نمی گذارد ولی با ترس از گروهی که در جلوی قصر تجمع کرده اند، کمی ملایمت نشان می دهد. او گلبهار و احمد را برای توافق به قصر دعوت می کند. محمودخان به احمد می گوید که در صورت صعود به قله کوه آغری و روشن کردن آتش، دخترش را به او خواهد داد. احمد قبول کرده و به راه می افتد. در این اثنا شمار افرادی که جلوی قصر تجمع کرده اند افزایش می یابد. پاشا نیز با هراس از این موضوع، به مردم می گوید که احمد را بخشیده است. بسیاری از مردم با شنیدن این خبر عازم یافتن احمد می شوند. ولی قبل از رسیدن آنان، بر قله کوه آغری نور آتشی به چشم می خورد. همه خوشحال می شوند. احمد بازگشته و گلبهار را نیز با خودش به کوه آغری می برد. انها در غازی در نزدیکی دریاچه Küp توقف می کنند. احمد غرق در تفکر بود. گلبهار نیز دلیل آن را می پرسد. احمد درباره مموی زندانبان از او سوال کرده و می پرسد که به او چه چیزی داده است. گلبهار با این اندیشه که احمد حسادت می کند، در جواب می گوید که چیزی به ممو نداده است. روز بعد احمد از خواب برخاسته و به راه می افتد. مدتی بعد گلبهار احمد را صدا می زند ولی پاسخی نمی شنود. احمد در دریاچه Küp غرق شده بود و گلبهار دیگر نمی تواند او را پیدا کند.

No comments:

Post a Comment