Tuesday, December 14, 2010

به بهانه ی سالگرد نهضت آزربایجان / خاطره ای در مورد پیشه وری














دکتر بلوهر آصفی شمه ‏ای از خصائل نیک پیشه‏ وری و رفتارهای او را برشمرد و گفت:
بیشتر شب‏ها برای سرکشی آسفالت خیابان‏ها وکوچه ‏ها بر کارها نظارت می‏کرد.
سال‏گرد واقعه‏ ی 21 آذر 1325 بهانه‏ ای شد تا بار دیگر گوشه‏ هایی ازحوادث آن سال‏های پرتنش مورد بررسی گیرد. به گفته‏ ی یکی از اندیش‏مندانِ جهان تاریخ را مردم می‏سازند و هر ملتی را تاریخ‏سازانی است که گمنام‏اند”.
نباید براین‏که تاریخ کشورما نیز مانند دیگر نقاط دنیا، ساخته و پرداخته‏ یِ ارباب قدرت غالب بوده و هست تردید کرد. درمقابل، آن‏چه در حافظه‏ ی تاریخی ملت‏ها سینه به سینه ثبت و به آیند‏گان رسیده ‏است را نیز نمی‏توان به بوته‏ی فراموشی سپرد. همین انباشت و انتقالِ حافظه‏ است که خمیرمایه‏ی برگ‏هایِ تاریخ را شکل داده.
سیری در یادماند‏های گذشته‏ ی هردوره، به مانند آثار اندیش‏مندان و فداکاری‏های گمنامان که چون گوهر گران‏بهایی، از اعماق سیاهی‏های گذشته بر تارک تمدن جهانی نشسته، درعصر روشن‏گری، بالنده‏ ترین میراث بشری و هویت ملی کشورها را توضیح داده‏است.
براین باور و اعتقاد، هرتکان و جنبشی در هرکجای جهان علیرغم خواستِ قدرت حاکم، از دل مردم جوشیده، دوام آورده و درحافظه‏ ی تاریخی مردم سینه‏ به‏ سینه به ارث رسیده‏ است. حادثه‏ یِ آذرماه  1324 آذربایجان، بین مردم آن منطقه از چنین سنت فکری و تاریخی  برخوردار است..
با اندوه باید یاد کنم هر زمان که بحثی از وقایع آزربایجان پیش آمده، شاهدِ تحریک اعصاب عده‏ ای از هموطنان استبدادزده بوده ‏ام که در آخر کار به دل‏خوری و قهر ودعوا کشیده ‏است. هستند هنوز جماعتی انبوه، از هموطنان که درپس آن همه تنش های ملی، از استقلال و آزادی، فقط پوسته‏ ی تعاریف را گرفته با مفاهیم ریشه‏ ای مانند حقوق فردی و شهروندی اصلاً و ابداً آشنا نیستند.
من بارها بنا به تجربه‏ ی شخصی هر وقت از حقوق فرهنگی و سیاسی اقوام ایرانی –می‏گویم ملت‏های ایرانی که مبادا متعصبان دوآتشه خدای ناکرده کهیر بزنند- حتی با برخی روشن ‏فکران که به طرفداری ازحقوق بشر، ساعت‏ها بحث وجدل می‏کنند، صحبت به میان آورده‏ ام، با چماق تکفیر متهم به تجزیه‏ طلبی و بیگانه‏ پرستی شده‏ ام.
‏واقعیت این‏ است که در اثر هیاهوهای زمانه وطی سال‏ها تبلیغات ناروای دولتی، تمامی دستاوردهای آن جنبش بزرگ ساخته و پرداخته‏ ی بیگانگان تلقی شد، همان‏طور که گفتند انقلاب مشروطه کارِ انگلیسی‏ هاست و فقها به محض رسیدن به سلطنت این دروغ را دامن زدند و به نسل بعد ازانقلاب، کمابیش قبولاندند که مشروطه، کار انگلیسی ها بوده است و لاغیر. تا این‏چنین برعدم شعور و فراست ایرانی تآکیدی دیگرداشته باشند، درادامه‏ یِ آن سنتِ شوم یهودیت برای جا انداختن حدیث ” چوپان و گوسفند” !
نمی‏توان منکر دخالت و حمایت شوروی از آن جنبش شد، ولی ریشه‏ های تبعیض‏ها و نارضایی‏ ها که به روایتی، از چند دهه پیش درمراحل فرهنگ‏کشی مردم آذربایجان پیش رفته‏، نه کار بیگانگان که بطور قطع کارخودی‏ها ودستور حکومت وقت بود.
این دروغ شرم‏آور و ننگین را با هزار من سِریش هم نمی‏توان به دُم بیگانه چسبانید. تا به امروزهیچ سندی پیدا نشده‏است که روس و انگلیس به حکومت ایران دستور داده‏باشند که زبان مردم بومی فلان منطقه را نابود کنید. یا در  سراسر ایران درمدارس بچه‏ها با فلان زبان ویژه صحبت کنند، بخوانند و بنویسند!
امروزه در پس شصت سالی که از آن روزگاران پرتنش گذشته، جا دارد که دور ازتعصبات وغرض‏ ورزی‏ های خانمان‏سوز، مسائل را از دریچه‏ ی انصاف زیر ذره‏بین برد و با درنظر گرفتن زمان ومکان، شرایط را بررسی کرد.
این‏جاست که نباید دردام تعصبات قشری گیر افتاد و با تحلیل و تفسیرهای ناروا برمشکلات تاریخی، اجتماعی و فرهنگی افزود. پاکی، صداقت و سلامت نفس و حرمت به خادمان کشور، ازفضیلت ‏های اهل خرد و قلم است که در هرشرایط باید ملحوظ شود. تعصب شدید وکور، وجدان را آلوده می‏کند. مانع درک حقیقت می‏شود. شعار، جای شعورمی‏نشیند. بستر گمراهی‏ هایِ اجتماعی و غلتیدن در سراشیبی‏های ظلمت و خشونت را هم‏وار و سقوط جامعه را فراهم می‏سازد.
هرچه بود آن یک سال حکومت فرقه با زعامت سیدجعفر پیشه ‏وری، با خاطره‏ ی خوش دراذهان اکثریت مردم آذربایجان حک شد و ماندگار ماند. یادمانده‏ ای غرورآمیز ازجنبش مردمی. اصلاحات تکان ‏دهنده و ریشه‏ای در بسیاری از زمینه‏ ها. گشودن درب‏ های آزادی زبان به روی آموزش و پرورش درمدارس. حق رآی زنان. تشکیل دانش‏گاه و لایحه‏ ی تقسیم اراضی بین دهقانان و عمران و آبادی. وده ها اثر بنیادی دیگر.
و اما درباره‏ ی شخصیت و رفتار و کردارهای پیشه ‏وری، سخنان زیادی گفته و نوشته شده ‏است. موافق و مخالف حرفهایی زده ‏اند. داوری آن با وجدان‏ هایی‏ ست که سره را از ناسره تمیز می‏دهند. اما باور دارم که هم‏ او درد، رنج، فقر، جور و ستم قدرت‏مندان و مالکان را از طفولیت چشیده بود از روستای زاویه خلخال، جایی که در یک خانواده‏ ی روستایی چشم به جهان گشود. در دوران کودکی با انبوه کوچندگان ایرانی به روسیه دنبال نان و معاش با خانواده‏اش به آن دیار رفته و در سیستم کمونیستی شوروی رشد کرده بود. آمال و آرزویش رفاه تهیدستان و زحمتکشان بود و برسر این سودا نیز جان باخت. روانش شاد باد با انبوه قربانیان آن خیزش، که با هجوم ارتش ظفرنمون درفردای 21 آذرماه 1325 سراسرآذربایجان، با خون قربانیان گل‏گون شد.
——————————–
از اوایل حکومت فرقه که اصلاحات شهری را شروع کرده بودند این خاطره را به یاد دارم:
پدرم سرشب که از مسجد برگشت گفت:
امشب برای شام باید به خانه‏ ی کیم کییّک بروم که از عتباب برگشته است.
مادرم پرسید من هم باید حاضربشم؟
پدرم گفت مهمانی مردانه است و رفت طرف گنجه‏ای که لباس‏های پلوخوری‏اش را آن‏جا آویزان می‏کرد، لباس پوشید و بلافاصله راه افتاد. و من هم به دنبالش.
گفت: تو کجا میآیی؟
گفتم: من هم‏کلاسیِ پسرش هستم. امروز در مدرسه، من وجلیل حلمی را دعوت کرد و گفت که شب هم‏راهِ پدرهایتان بیایین خانه‏ ی ما!
تهیه‏ ی شام به‏عهده‏ ی حاج حسین چلوپز است. امشب چلو کباب خواهد داد.
فاصله‏ ی خانه ازمنزل ما زیاد دور نبود. با پای پیاده نیم‏ ساعت طول می‏کشید.
ماه محرم بود و بر پشت‏بامِ بیشتر خانه ها پرچم سیاه عزاداری به چشم می‏خورد. سرمای سوزناک زمستان بیداد می‏کرد. صدای بیل و کلنگ و کامیون‏های کمپرسی و موتور غلتک‏های سنگین به گوش می‏رسید. باد نجوای کارگران را که در آن سرما زیر نور چراغ‏های متحرک برقی کارمی‏کردند درفضا تاب می‏داد. رسیدیم به چهارراه منصور رو به ششگلان. از دور، در میان ذرات نور چراغ ها انبوه کارگران دیده میشدند و سر و صداهای ماشین آلات و کامیونهایی که درآمد و رفت بودند به گوش می رسید.
درآن لحظه، مجموعه‏ ای از اشباح خوفناک گورستان ویران، درشبی قیرگون، که حکمت خانم دخترهمسایه‏ی ثروتمندمان ازیک رمان روسی برایم خوانده بود، مقابل چشمم قد کشید. سخت ترسیده بودم.
خانه بزرگی بود درکوچه قره‏ باغی ‏ها. یادم نیست چه کسی از مکه یا کربلا برگشته‏بود. طبق عادت شام مفصلی تهیه دیده بودند. توی اتاق گرمی چندتا ازهمکلاسی‏ هایم را دیدم. ممی‏ قره می‏رفت هر چند دقیقه یک بار از تَنَبی شیرینی می‏آورد و تند تند می‏خورد. مردی که مسؤول آبدارخانه بود و برای مهمان‏ها چای قلیان و چپق می‏داد، هر ازگاهی با یک سینی چای می‏آمد سری به اتاقی که نشسته بودیم، می‏زد. سینی چایی را می‏گذاشت وسط و می‏رفت. بعد از این‏که ممی‏قره دوبار قندان را خالی کرد، دیگر آن مرد سراغ ما نیامد. قند و شکر کم‏یاب بود و گران، بیش‏تر خانواده‏های شهری با کشمش و خرما چای می‏خوردند. درحیاط خلوت، زیر آلاچیق بزرگ، حاج حسین چلوپز کارگران خود را با چندتا دیگ بزرگ و پاتیل و منقل‏های دراز کباب‏پزی مستقر کرده‏، خودش هم بین مهمان‏ها در تنبی بزرگ نشسته بود.
مسؤولیت پخت‏وپز و تقسیمِ غذا را به‏عهده‏ ی پسر برادرش آقا نقی، ورزشکاری به نام با صدای دل انگیز و  قیافه‏ ی خندان گذاشته بود.
شام تمام شد. آقایان شهیدی ونجفی و مفیدآقا با چند تا از علمای شهر با دعای خیر خانه را ترک کردند.
شب از نیمه گذشته بود که با پدرم و جماعتی از همسایه‏ گان به طرف محله ‏مان به راه افتادیم. سرما بیداد می‏کرد. ازکوچه‏ی قره‏ باغی ‏ها تا رسیدن به خیابان منصور لرزیدم.
شروع به دویدن کردم از سمت خانه رو به خیابان پهلوی. باد سوزناک صدای خنده و شادی مهمان‏ها را در فضای پشتِ‏ سرم می‏ پیچاند
رسیده بودم به نزدیکی های چهارراه منصور که درتاریکی، مردی جلویم سبز شد. با لباس تیره و کلاه شاپو آن‏طور که تمام صورت‏ اش دیده نمی‏شد. درست نبش شرقی خیابان منصور و پهلوی.
ذرات نور ضعیف چراغ برق، براده های یخ که از بخار دهان روی شالگردن ‏اش آویزان بود را نشان میداد.
وحشت زده شده بودم. بر جایم ابستادم. پرسید:
این موقع شب کجا میری پسر! آن هم تک و تنها؟
خودم را گم کرده بودم. گیج و منگ با لکنت زبان گفتم: «خانه«! مرد، طوری ایستاده بود که راه فرارنداشتم. سروصدای پدرم و دوستانش را ازدور می ‏شنیدم. گفتم: آقا تنها نیستم. با پدرم و برادر بزرگم هستم. دارند از پشت سر می‏آیند.
تنها نیستم آقا. سردم شده بود. گفتم بدوم، زودتربرسم خانه!
پرسید: «خانه‏ ی فلان کس بودید که از زیارت برگشته؟«
گفتم «بلی آقا«
پدرم با دوستانش رسید. با دیدن مرد همه‏ گی به حالت احترام شق و رق ایستادند و سلام کردند.
پس از احوال‏پرسی از یک یک آنان، گفت : «دونفر را فرستادم برای کارگرها شام بیاورند، هنوز نرسیده ‏اند. نگرانم. بچه ها گرسنه‏ اند.
پدرم با شنیدن این حرف، روکرد به برادرم گفت :« چند نفری برین خانه‏ یبه حاج حسین بگو آن دیگ اضافی را با همه‏ ی مخلفاتش فوری بیارن اینجا برای کارگرها« برادرم با چند نفر رفت و طولی نکشید آقانقی درحالی‏که دیگ بزرگی را روی نردبانی با چهار نفر حمل می‏کردند، نزدیک شد. با دیدن مرد تعظیم کرد. و چیزی گفت که نشنیدم ولی مرد به گرمی با آقانقی دست داد.
معلوم بود که همدیگر را می‏شناسند.
مرد با لبخندی مهربان گفت: «پهلوان مزه اش هنوز زیر دندانمه. خب بریم پیش بچه ها. » و هم‏راه آن‏ها رفت به سمت ماشین‏آلات  و کارگرهایی که در آن نزدیکی سرگرم کار بودند.
پدرم می‏گفت: «اگر باچشم خودم ندیده بودم باورنمی‏کردم که این موقع شب دراین سوز و سرمای گزنده تک و تنها و بدون قراول “منظور پدرمحافظ یا بادیگارد بود” این شخص بالای سر کارگرها بایستد و در فکر شام آن‏ها باشد«
من قبلا بارها این مرد را دیده بودم. ولی درآن موقعیت او را نشناختم. این شخص دلسوز و مهربان همان سیدجعفر پیشه‏ وری بود.
بعد از سال ها هروقت یاد آن شب می ‏افتم، که جلوم را گرفت و تا مطمئن نشد که تنها نیستم نگذاشت تکان بخورم و باچشم خودم دیدم خدمت صادقانه‏ ی او را در آن سوز وسرما، ازاحساس مسؤولیت و بزرگواری او به روانش درود می‏فرستم.
سال ها بعد، دکتر بلوهر آصفی، شبی درلندن وقتی این خاطره را تعریف کردم گفت:آن موقع 18 سالم بود. از طرف فرقه مامور تدارکات بودم. آن شب که با نان و پنیرو خرما، با وانت برگشتم دیدم آقانقی با دیگ چلو ایستاده، کباب ها را هم چیده روی منقل. بهت زده شدم. پیشه وری هم بالاسر شان ایستاده و گفته بود آقانقی دست نگه‏داره تا نان برسد.
وقتی من رسیدم آنقی لای هرسنگکی مقداری پلو با نصفی کباب می‏گذاشت و  کارگرها را سیرمی‏کرد.
بلوهر بعد از اشاره به این‏که: آنقی درمیان سوز و سرما با آن دیگ و چند تا کباب به همه کارگران آن‏شب غدای گرم داد؛ با تآسف شمه ‏ای از خصائل نیک پیشه‏ وری و رفتارهای او را برشمرد و گفت:
بیشتر شب‏ها برای سرکشی آسفالت خیابان‏ها وکوچه ‏ها تا نزدیکی‏ های صبح درکارها نظارت می‏کرد. یاد همه‏ شان گرامی باد.
qaynaq:

No comments:

Post a Comment