چندي قبل در يك بازي فوتبال بين تراكتورسازي تبريز و تيمي از تهران، طرفداران تهراني شعار دادند: "صداي ار ار نمياد تركه صداش در نمياد." حتما يادتون هست كه دوران مدرسه در مسابقات بين كلاسها اين شعار را ميداديم: "صداي ار ار نمياد سوم صداش در نمياد". اما همين شعار به ظاهر ساده پاسخي بسيار سهمگين براي يكپارچگي ايران داشت:تبريز، باكو، آنكارا بيزهارا، فارسلار هارا (ما كجا، فارسها كجا)و يا آذربايجان مال ما افغانستان مال شما.همين داستان كوتاه به فكرم انداخت كه چرا شعاري به اين سادگي كه بارها در كودكي به هم ميگفتيم، اينقدر تاثيرگذار و ناراحتكننده براي تركان ايران بود. اول با دوستان تركام صحبت كردم، متوجه شدم كه در شخصيتپردازي سريالها و فيلمها، كمتر مشاهده شده است كه افراد با موقعيت اجتماعي بالاتر لهجهي غيرفارسي داشته باشند و معمولاً براي طنز يا شوخي و لودگي از زبان و لهجههاي اقوام ايراني غير فارسيزبان استفاده ميشود. در واقع به اقوام ايران اينطور القا شده كه هر جا ما از زبان آنان صحبتي ميكنيم حتماً قصدمان توهين است مگر آنكه خلافش ثابت شود.
مسافرتي به آذربايجان داشتم مواردي بود كه مرا بسيار متأثر كرد. از اين طرف به هر يك از دوستان فارسزبانام ميگفتم "به آذربايجان ميروم"، بدون استثنا ميگفتند: "باكو ميري؟". يعني سرزميني كه يك قرن پيش اران نام داشت و به انگيزهي نزديكي به ايران آذربايجان ناميده شد را آذربايجان ميدانيم ولي سرزمين هزاران ساله به اين نام را نميشناسيم. از آن طرف هم، با اين كه در موقع تغيير نام ذكر شده، بزرگان تبريز از جمله خياباني و اميرخيزي... به اين نام اعتراض كردند ولي برخي از نوادگان آن بزرگان، سرزمين آذربايجان را تا آذربايجان جنوبي تقليل دادهاند! در طول سفر فهميدم كه كاريكاتور مانا نيستاني تأثير بسيار بدي روي مردم آن خطه داشته است. با خود فكر كردم اگر زبان آن سوسك فارسي بود هرگز اين همه اعتراض برنميانگيخت. چرا؟ دليلاش همان پيشداورياست كه قبلاً گفتم. آنان بسيار از ما دلخورند كه چرا حمايتشان نكرديم، اعتراض نكرديم...، به همين دليل آنان هم در مواقع لزوم با ما همراه نميشوند. همچنين بسيار از جوكهايي كه ميگوييم ناراحتاند.
بهتر است كمي به عقب برگرديم تا بدانيم راجع به چه كساني جوك ميگوييم و چرا پس از صد سال تلاش مردم ايران براي آزادي، اكنون اقوام ايران (در اينجا تركان) بعضا از فارسها دوري ميكنند؟ داستان استبداد صغير محمد علي شاهي را در كتابهايتان خواندهايد اما آنچه كمتر ميدانيد شجاعت و از خود گذشتگي و تلاش وصفناپذير آذربايجان و تبريز عموماً، و محلهي اميرخيز و ششگلان با ستارخان و باقرخانشان خصوصاً براي آزادي ايران است. اگر به تاريخ نگاه كنيد روزهايي را ميبينيد كه نهضت مشروطيت ايران را فقط ستارخان حفاظت كرده است. باور كنيد اغراق نميكنم كه ميگويم فقط ستارخان. روزهاي مبارزه گاهي با شكست آزادگان همراه بود و ستارخان تنهاي تنها پرچم آزادي را نگه داشت. آن روز را ميگويم كه مردم از ترس زنان و فرزندانشان پرچم سفيد بر سر در خانههايشان نصب كردند، يعني تسليم، ولي ستار ايران پرچمشان را با پرچم نهضت عوض كرد و با اين تقويت روحيه، شعلهي آزادي را روشن نگه داشت. بايد بدانيد در مقابل او قواي دولتي عينالدوله و شجاع الدوله (اتفاقاً هر دو ترك بودند) از يك سو و تندروان مذهبي محلهي اسلاميه و دوچي از سوي ديگر بودند، ولي باز هم او پيروز شد. فرزندان ايران بهتر است يكي از سروران آزادگي اين سرزمين را بهتر بشناسند. در اين هنگامه، چنان محاصرهي مردم تبريز تنگ شده بود كه مادران براي رفع گرسنگي خود و فرزندانشان ريشهي گياهان را خوردند ولي تن به ننگ استبداد ندادند. در تبريز، بزرگ مردي بنام كربلايي علي مسيو بود كه امور سياسي و مالي و تشكيلات حزبي نهضت با او بود. خانهاش چندين بار توسط دولتيان غارت و توسط روسها با خاك يكسان شد. سه تن از فرزنداناش در جريان نهضت كشته و يا توسط روسها به دار آويخته شدند و فرزند نوجواناش پاي چوبهي دار فرياد زد: "زنده باد مشروطه، زنده باد ايران". از اين دست داستانها در تبريز زياد است كه در آيندهي نزديك به جزييات آن خواهم پرداخت.
در خلال جنگ اول جهاني كه تبريز كمي از يورش روسها خلاص شد مردم بر سر قبر باسكرويل آمريكايي كه در ركاب ستارخان در راه آزادي ايران كشته شد شعر زير را ميخواندند
اي وطنه، بذل ايلين نقد جان - ملته دار استه ويرن امتحان // محو اولا، مشگلدي بو نام ونشان - قانيله صفا تاپدي بهار وطن (اي كسي كه جان براي وطن داد كسيكه بر سر چوبه دار امتحان براي ملت پس داد اين نام ونشان مشكل از بين برود با اين خون بهار وطن صفا يافت(.
و يا در اوايل انقلاب شعار آذربايجان اين بود: آذربايجان اوياختي (بيدار است) - انقلابا داياختي (حافظ انقلاب است)
بارها شنيدهايم"آذربايجان سر ايران است"، بعضيها فكر ميكنند چون موقعيت آنجا در سر گربهي فرضي ايران است اين لقب را دارد ولي بهنظرم مغز متفكر ايران آذربايجان است. در گذشتهي بزرگاناش بنگريد زرتشت، آتروپات، بابك، شمس و اخيراً آخوندزاده، كسروي، علي مسيو، تقيزاده، رشديه، ثقهالاسلام، شهريار و....اما ميخواستم بپرسم چرا؟ ما چه كرديم كه نوادگان اينان ميگويند: ما كجا شما كجا؟ خود را با اقوامي پيوند ميدهند كه كمتر سابقهي تاريخي آنچناني با آنان ندارند كه هيچ، توسط بعضي از آنان به خاك و خون كشيده شدهاند.آيا جز اين است كه احترامشان را نگه نداشتيم و خواسته يا ناخواسته به ايشان اهانت كرديم. سفري به تبريز داشته باشيد و سطح فرهنگشان را ببينيد. تمام خصلتهاي ايراني كه در تاريخ ميخوانيد را در آن خطه ميتوانيد ببينيد. چارشنبهسوري تبريز را با تهران مقايسه كنيد، ببينيد كدام ايرانيتر است.
من احساس ميكنم ما فارسيزبانان كمي دچار تعصب و شايد به نوعي نژادپرستي شدهايم. نميدانم آيا مجبور بودهايد مدتي حتا كوتاه به زبان مادريتان حرف نزنيد. باور كنيد حالتان بد ميشود، بعد ما توقع داريم آنان زبان مادريشان را رها كنند و همرنگ ما شوند، اصلاً چرا بايد همرنگ شوند؟ اين تنوع قومي كه ميتوانست فرصت براي ما باشد، تهديد شده است. جوك هاي عجيب و غريبي كه ما ميگوييم، بسيار آنان را رنجانده است. هر چند كه اين مسأله پيچيده است و داستان به اين سادگي نيست، ولي اگر با يك همت ملي دست از اين تمسخر برداريم و دلجويي كنيم، با آن مهرباني كه من در آذربايجان ديدهام مشكلات به سمت حل شدن خواهد رفت. بررسي اينكه جوكها چهگونه ايجاد شدهاند كارسادهاي نيست، چرا كه ما مراكز فرهنگي درستي براي اينگونه مطالعات نداريم، اما بد نيست مواردي را متذكر شوم
در يك مقالهي اينترنتي خواندم كه جوكها از نظر تعداد به ترتيب زيرند: بيش از نيمي از جوكها تركياند، بعد رشتي، لري، اصفهاني و درصدهاي كمي عربي، آباداني و...، اما جوك تهراني نميشنويم. اگر باز به دوران استبداد صغير برگرديم درمييابيم كه تقريباً همين ترتيب وجود دارد، آذريان بيشترين سهم را در حفظ آزادي دارند بعد گيلانيان و لران بختياري كه به همراه اصفهانيان تهران را فتح كردند. (در خصوص جنوب ايران كه در جنگ با انگليس بودند مطالعهاي ندارم).مسأله اين است كه در اثر نبرد با استبداد، مجاهداني پديدار شدند كه از طوايف هزار فاميل وابسته به استعمار و استبداد حاكم نبودند ولي بسيار كارآمدتر بودند. در دوران كوتاهي پس از شكست قواي دولتي چنان نظمي در تبريز برپا كردند كه سابقه نداشت. اينگونه افراد حتماً براي سياستهاي دو دولت (روس وانگليس) و عناصر داخليشان مناسب كه نبودند هيچ، مزاحم هم بودند. معتقدم كليد اين اختلافات قومي در همين زمان توسط اعوان و انصار دو دولت زده شد. در اين زمان كه مجاهدان به تهران آمدند (روسها و دولتيان ستارخان را پس از آن همه جانفشاني به تهران تبعيد كردند) چه از نظر فرهنگي و چه سواد و دانش از عموم تهرانيان سر بودند. ميدانيد كه اصفهان و تبريز از مدتها قبل مركز يا وليعهدنشين بودند. تهرانيان آن زمان كه در مقابل شهرهاي بزرگ و قديمي ايران مثل شيراز، اصفهان و تبريز حرفي براي گفتن نداشتند، از نظر رواني در برابر تازه واردان كم آوردند. با عنايت به خواست دو دولت و شرايط اجتماعي حاضر در آن زمان، اولين اهانتها براي از بين بردن اعتماد به نفس مجاهدان آغاز شد. مواردي در تاريخ هست كه برخي تكيهكلامهاي ستارخان را (كه ترك زبان بود و قطعاً فارسي هم خوب بلد نبود) به تمسخر ميگرفتند و به عنوان كلام خندهدار بين هم مطرح ميكردند.
بد نيست براي درك بهتر موضوع به اين نكته فكر كنيم كه زبان مادري بعضي از اقوام ايران فارسي نيست و عموماً از دبستان شروع به يادگيري زبان فارسي ميكنند. اگر در دانشگاه دوستان ترك، كرد و...داشته باشيد، متوجه ميشويد كه بعضاً در بهكار بردن اعداد، صرف فعلها، از حفظ خواندن شعر مشكل دارند. وقتي قرار است تركي فكر كني بعد به فارسي برگرداني مشكل دو چندان ميشود. در نظر بگيريد آنان مجبورند ديني، جغرافيا و... را كه ما فارسزبان به زور ميفهميديم، با زبان دوم خود بخوانند و بفهمند، شبيه اين مورد را ما با زبان انگليسي داريم. ضمن اينكه چون ما ايراني هستيم اين هموطن بودن بعضي شباهتهاي كلامي هم ايجاد كرده است. مثلا ما وقتي ميترسيم ميگوييم: "زهره ام رفت يا زهره ام تركيد".اما اين دو جمله در زبان تركي دو معناي متفاوت دارد "زهرم گدميش (ترجمه لغت به لغت: زهرهام رفت) يعني اه، حالم به هم خورد " در حالي كه "زهرم چاددادي يا پاددادي (ترجمهي لغت به لغت: زهرهام ترك برداشت، يعني ترسيدم". حال در نظر بگيريد كسي ترجمه هركدام از اين دو عبارت را در زبان ديگري بهكار برود. يا اينكه بهقول دوست تبريزيم: در تركي واژهاي معادل تندي نيست. اصطلاح "آجي" هم براي تندي و هم براي تلخي استفاده ميشود. براي من بارها استفاده از واژهي تلخي به جاي تندي باعث خندهي دوستان فارسام شدهاست. معتقدم يكي ديگر از دلايل جوكسازيها همين تفاوتهاي معنايي در عين تشابه ظاهر است. خيلي اوقات ما از آنان فارسي سوال ميكنيم ولي به علت همين تفاوت در معاني و دستور زبان جوابهاي عجيب ميشنويم و آن حس اهانت در ذهنمان بيشتر ميشود اما بايد دقت كنيم كه فارسي زبان دوم آنان است. مثل خود ما كه گاهي در برخورد با خارجيها (مخصوصاً اگر انگليسي زبان دوم آنان نيز باشد) جوابهاي اشتباه ميدهيم در حالي كه سالهاست انگليسي ميآموزيم. گاهي تضادهاي فرهنگي ناشي از موقعيت جغرافيايي وجود دارد. مثلاً در گيلان زنان بسيار آزادند و فكر ميكنم پنجاه سال از بعضي ديگر از نقاط ايران جلوترند. هر كدام از ما وقتي در جايي وارد آب شويم حداقل پاچههايمان را بالا ميزنيم. اگر يكبار كار كردن در شاليزار را ديده باشيم، ميفهميم كه شرايط لباس پوشيدن مردم آن منطقه ربطي به اهانتهاي ما ندارد، بلكه تابع شرايط مكاني، آب وهوايي و كاري آن خطه است. در گيلان سالهاست كه زنان دوشادوش مرداناند، حال آنكه هنوز بعضي از تحصيلكردههاي ما اجازهي كار بيرون از منزل را به همسرشان نميدهند، مثلاً با غيرتاند؟! مسألهي ديگر محدود بودن محيط طنز و طنازي در ايران است، چه نوشتاري باشد چه هنري. معمولاً روزنامهها بيشتر بهخاطر بخش كاريكاتور و بخشهاي طنزشان آسيب ميبينند. اين محدود بودن از عوامل كمكي، براي عوامل قبلي است، فضاي تنگ، جفنگ ميآورد. در اثر باز شدن فضاي مجازي ميبينيم در وبلاگهايي مثل "پ نه پ" حتا يك جملهي اهانتآميز رد و بدل نميشود، حال آنكه مطالبشان جالب و خندهدار است.
خلاصهي حرفام از اين متن مفصل اين است كه بپذيريم: هر جوك قومي كه ميگوييم يا به اشتراك ميگذاريم، تيريست كه به وحدت ملي شليك ميكنيم. هر كدام از ما وظيفه داريم از چرخش اينگونه اهانتها جلوگيري و يا از جمعي كه اين جوكها گفته ميشود با ذكر دليل خارج شويم و به دوستي كه از اينگونه پيامكها ميفرستد پاسخ دهيم "لطفا جوك قوميتي ارسال نكنيد". فكر ميكنم كمترين هزينه را برايمان دارد ولي ميتوانيم به برخي از مشكلاتمان غلبه كنيم، شايد اين، آغازي براي پايان باشد.اينجا نكتهاي مهم شايان ذكر است، پطر كبير كه وصيتنامهاش را در خصوص سربازاناش و خليج فارس ميدانيم ميگفت: «قفقاز شاهرگ ايران است، اگر آن را بزنيم كار ايران تمام است.» نقل است آقا محمدخان قاجار (كه در راه بازپسگيري قفقاز ترور شد) هنگام جان دادن به قاتلاش گفت تو مرا نكشتي، ايران را كشتي.روسها شاهرگ ايران را زدند ولي چون سر از بدن جدا نشد، ايران ماند. براي آذربايجان نگرانام:"چرا كه ايران بدون سر، ايران نيست"
ساكت
No comments:
Post a Comment